اول راهنمایی، قبل از عید بردنمون خوزستان. یه قطار قدیمی بود با کوپههای شیش نفره که صدای تتق توتوقش روی ریل مثل بقیهی قطارها با فرکانس تقریبا ثابتی تکرار میشد. این صدائه واضحترین تصویریه که شونزده سال بعد از اون اردو هنوز توی ذهنم مونده. صدا که تصویر نیست. اون موقع بهمون میگفتن «جوجه اولی». یه فرهنگی بود که نسل به نسل بین دانشآموزها منتقل میشد. جوجه اولیهای پارسال و پیارسال تمام عقدههاشون رو منتقل میکردن به بچههای یکی-دو سال کوچیکتر از خودشون و احساس کول بودن و بلوغ بهشون دست میداد. اصلا فک کنم یکی از اولین جاهایی که از آدمهایی که فک میکنن خیلی کولن بدم اومد همون زمانها بود.
در مورد وقتی حرف میزنم که تازه «چیز» داشت معنی آلت مردونه به خودش میگرفت. انقدر کوچیک بودیم که دونستن معنی همچی کلمهای خواهناخواه آدم رو در دستهی اراذل و اوباش بیتربیت قرار میداد. اون موقعها هنوز بعضیهامون رو لکلکها از آسمون آورده بودن. واسه خیلی از اونایی هم که یه چیزایی میدونستن، تصور اینکه بابا و مامانشون رابطهی جنسی داشتن غیرقابل هضم بود. حتی گفتنش یه جور توهین و تحقیر به حساب میاومد. شاید هنوز هم میاد.
نمیدونم کسی یادش هست یا نه و اصلا چقدر فراگیر شد قضیه، ولی یه مدت کوتاهی یه عده سعی کردن «شیر» رو با «چیز» عوض کنن. شاید در ابعاد همون اردوی خوزستان ما بود، شاید هم بزرگتر. اونا که به ما میگفتن جوجه اولی، ما نمیدونستیم چه جواب درخوری بدیم. چون از نظر هیکلی از ما حداقل یه بیستدرصدی بزرگتر بودن و هرگونه درگیری فیزیکی حتما به کتکخواری ما منجر میشد. «آیدین» یکی از سومیهای قد بلند هیکلی بود. بعد یهو شد تافی شیری آیدین. این دیگه اوج خلاقیت و مینیمالیسم ما بود در اون زمان که اولین واکنشی که از آیدین گرفت دو نقطه خط عمودی بود.
الان که فکرشو میکنم به نظرم میاد استفاده از کلمهی «شیر» حتی در ابعاد اردوی ما هم رواج نداشت، چون آیدین اصلا نفهمید نکتهی این اسمگذاری ما چیه. بعد بهش گفتیم که «شیر همون چیزه». با دید زبانشناسی باید این جمله رو یکی بررسی کنه. اون موقع تازه خط صاف عمودیش شد معوج. انقدر از تهران تا اهواز تافی شیری آیدین رو تکرار کردیم که اواخر دیگه از خودم بدم میاومد. فک کنم سر همین تکراره شاکی شد آخرش و با رفیقهاش ریختن توی کوپهی ما و همهمون رو کتک زدن. بعدش دیگه دهنای کثیفمون رو بستیم. احتمالا اگه اون همه تکرار میکردیم پفک نمکی مینو، باز هم شاکی میشد و کتکمون میزد. راستش رو بخوایید همچی کتکی هم نخوردیم، دارم مظلومنمایی میکنم.
منچ و یه دست ورق هم داشتیم. شب توی کوپه در رو از پشت قفل کردیم و یه حکم مشتی چهار نفره زدیم. من قبل از اینکه مدرسه برم حکم رو یاد گرفتم. لابد میخواد بگه خیلی باهوشه. تازه چند ماه از دوم خرداد هفتاد و شیش گذشته بود. همهجا سیاه بود و از دیوارها خون میچکید. دهاتی شادمهر تازه دو سال بعدش دراومد. شلوارهای «بـَگی» و موهای ژلزده توی خیابونها دیده نمیشدن. یه مرحله قبل از اینه که تک و توک پسرها «رپ» لباس بپوشن و با «زید» بیان توی خیابون.
یه معلم کامپیوتر داشتیم که اون موقعها جیدبلیوبیسیک درس میداد. معلم کلاس ما نبود البته. یه نیمساعتی توی کوپهی ما بود و شعر خوند برامون؛ یار دبستانی من رو. ما که نمیفهمیدیم معنیش چیه ولی حفظش کردیم و باهاش خوندیم. فک میکردم در مورد ظلم معلمهاس به دانشآموزها و اینکه ما باید پردههای کلاس رو پاره کنیم. بعدتر فک کردم منظور از اینکه دست ما باید این پردهها رو پاره کنه، پردهی بکارت بوده. احتمالا زمان دهاتی، چون اول راهنمایی نمیدونستم بکارت چیه. باز نظری نداشتم که چطوری با دست باید این کارو کرد.
نصفه شب ترمز اضطراری قطار رو کشیدن و وایستادیم. سریع بساط ورق رو جمع کردیم تا دردسر نشه. گفتیم باز دهقان فداکارو ول کردن بیرون. تصویر یه قطار توی تاریکی شب که وسط بیابون توقف کرده از بیرون خیلی باید جالب باشه. آدمهایی که اومدن دم پنجره و نگهبان قطار که دونهدونه داره کوپهها رو چک میکنه تا ترمز کشیدهشده رو پیدا کنه. بعد دوربین از توی پنجره رد میشه میره بیرون و از بالا چند نفری رو نشون میده که از قطار پیاده شدن و دارن سیگار میکشن. صدای جیرجیرک سکوت بیابون رو به هم میزنه. از اینجور کلیشههای دوستداشتنی. آخر سر معلوم شد پای یکی از بچههای ما گیر کرده به ترمز اضطراری. اینکه توی چه پوزیشنی بوده که پاش گیر کرده رو هنوز نمیتونم حدس بزنم. چند ساعتی هم خوابیدیم گمونم. تمام راه منتظر بودم اهواز که رسیدیم بریم لب کارون و دخترای سبزهای که توی کلیپهای اندی و دوستاش میرقصیدن رو از نزدیک ببینیم وقتی دارن مرمر سینههاشون رو به نمایش میذارن.
ادامه دارد…
[…] … از قطار که پیاده شدیم، با یه اتوبوس بنز که اون وقتا هنوز قدیمی محسوب نمیشد، رفتیم به سمت محل اقامتمون. یادم نمیاد کجای شهر بود و چی بود، فقط یادمه یه سالن بزرگ بود با کف موکتشده که چند تا پنکهی سقفی هم ازش آویزون بود. سی-چهل تا بچه چند شب تا صبح مثل یه مشت چهارپا میلولیدیم توی همدیگه. معلمهای همراهمون ولی یه اتاق جدا داشتن. […]
سلام خدمت نویسنده محترم 🙂 تقریبا دو ماهی میشه ک وبلاگ شما رو پیدا کردم و مطالبتون رو از طریق «فید» دنبال میکنم.
شاید ب همین دلیل هست ک نتونستم تا الان کامنتی بذارم. اما امشب واقعا حیفم اومد این کار رو نکنم. باید بگم خیلی خوب مینویسی؛ زیبا و روان و خاص.
میخوام از مطالب زیبا و خیلی خوبت تشکر و سپاس گزاری کنم. شما قلم روانی دارید. کاش بتونید هر روز مطلب جدید بنویسید.
مطمئن هستم خوانندگان بسیار زیادی دارید و چه بصورت مستقیم و چه غیر مستقیم مطالب محشرتون رو دنبال میکنن.
باز هم تشکر از شما دوست عزیزم…
خیلی ممنون دوست من. لطف دارید شما 🙂
امشب هم نمیخواستم بخاطر مسائل فیلترینگ و دورزدن اون و سختی کار کامنت بذارم اما با خودم گفتم حیفه تشکر نکنم.
امیدوارم بصورت منظم شاهد نوشته های پُرنفستون باشیم 🙂
سلام
متن قشنگی بود
لذت بردم