از ده کیلومتر شروع کردم. نه، بگذارید از پیشتر تعریف کنم. شش-هفت ماه پیش یک روز که از دانشگاه به خانه برگشتم، طبق معمول شروع کردم به بالا و پایین کردن فیسبوک. چند دقیقهای که گذشت، چیزی شبیه به یک فشار عصبی نصیبم شد از دسترسی به اطلاعاتی در این حد روزمره و جزیی از آدمهایی که سالها است ندیدهمشان؛ یا دیدهام و میبینم ولی کوچکترین علاقهای به دریافت کمترین اطلاعاتی در مورد زندگیشان ندارم. با اینکه پنهانشان کرده بودم ولی از سر بیکاری و فضولی بر روی فهرستهای هوشمند گوشهی صفحه کلیک نموده و رفع حاجت میکردم. یکییکی آدمها را حذف کردم. آنهایی که مدتها بود تماسی به هیچ وسیلهای باهاشان نداشتهام؛ آنهایی که اگر در شهر زندگیشان باشم، دلم مورمور نمیشود بخواهم باهاشان یک فنجان چای بنوشم و گپی بزنم؛ آنهایی که ظاهرا بودند ولی در عمل نبودند؛ آنهایی که از همین وبلاگ پیدایم کرده بودند و خیلیهاشان را حتی هیچوقت ندیده بودم؛ همه به تاریخ پیوستند. از چهارصد و خوردهای رسیدم به هشتاد نفر. هزار و چندصد نفر آدم گوگل پلاس اکانت مجازیام را هم یکجا کلکشان کنده شد.
بعد نشستم کمی فکر کردم به اینکه چه چیزهایی من آن-سر-دنیا-نشین را شکنجه میدهد. یعنی انصافا اصلا درست نیست آدم هرآنچه در ربع قرن اول زندگی اندوخته، بگذارد و برود پشت کرهی زمین، بعد هنوز حالش خوب نباشد. قبلترها که به این چیزها فکر میکردم، همیشه نتیجه میگرفتم که خب دیگر خیلی دیر شده و من تمام شدهام و قرار است باقی زندگیام در تباهی و حسرت و فلان سپری شود. ریشهی همهی بدبختیها یا به اسلام و ج. ا. بازمیگشت، یا خانواده و فامیل و مدرسه و دانشگاه و فرهنگ و نفت و از این قبیل. برای لحظهای انگار که به خودت بیایی که ای بابا، دو سالی میشود که داری سر خودت را کلاه میگذاری. همهی این عوامل حذف شده ولی تو هیچ تلاشی برای هیچ تغییری در خودت و زندگیات انجام ندادهای. سیلی ذهنی محکمی بود که خورد پس مغزم. تمام آن خود-آنالیزیها و نوشتنها، هیچ کمکی به چیزی نکرده بود.
فهرستی از چیزهایی که اعصابم را به هم میریخت فراهم کردم. از فرانسوی ندانستن و کمپولی و کمفعالیتی و بیحالی و فلان گرفته تا موو آن نکردن از ایران و دوست نداشتن احساسی کسی و زمستان سرد مونترال. کمی تدریس خصوصی کردم و پول بیشتری درآوردم. کلاس فرانسه که ثبت نام کردم، انگار دیگر فرانسوی بودن اینجا سوهان نبود برایم. با اینکه چیز زیادی هم بلد نبودم ولی همین تلاش ظاهرا تاثیر داشت. به ایران که رفتم، فهمیدم هنوز میتوانم دوست داشته باشم که خبر خوبی بود. مدتها بود فکر میکردم در اثر تجربیات ناموفق قبلی، کل ماجرا معنایش را برایم از دست داده.
چند ماهی است که اخبار ایران را دیگر پیگیری نمیکنم. لینک همهی سایتهای خبری ایرانی که هر روز چک میکردم را از بوکمارکام حذف کردم. اخبار جهان را هم تقریبا دنبال نمیکنم دیگر؛ زیادی تلخ و خشن و نفرتانگیز شده. سعی کردم خودم را در معرض کسشر قرار ندهم. موزیک، فیلم، کتاب، آدم و همهی چیزهای کسشر دیگر دنیا را در حد امکان از خودم دور کردم. تلاش کردم که خودم را درگیر عقاید آدمها نکنم، وقتی چند سالی است که برایم حل شدهاند. فعالیتها را برای خود آن فعالیتها انجام دهم، نه برای آدمهای همراهم. رفتینگ رفتم مثلا و الان هم به دنبال یک دیل خوب برای اسکایدایوینگ هستم. چسنالهکنندهها و غرغروها را پنهان کردم. ارتباطم را با آدمهایی که حالم را بد میکردند قطع کردم. موزیک غمگین گوش دادن را پایان دادم. سعی کردم به جای اینکه درگیر جایی که بدون تعارف از هر لحاظ جهان سوم محسوب میشود باشم، درگیر دستاوردهای کلیتر نسل بشری باشم. البته پیشرفت قابل توجهی در این زمینه نداشتهام، اما تمام نکتهی ماجرا همین تلاش است، نه رسیدن به مقصد. شاید اینها برای خیلیها عادی و بیاهمیت باشد ولی برای من تغییر محسوسی محسوب میشود.
دو هفتهای میشود شروع کردهام به هفتهای چند بار ورزش در جیم خیلی کوچک و کمامکانات ساختمان خودمان. با دویدن و درازنشست برای آبکردن شکم تازه برآمده شروع کردم و بعد شنا و دمبل و وزنه و کاردیو هم اضافه شد. برای خودم جالب است که آن دید «بدنسازی برای چاقالها است» نشات گرفته از حضور آن همه چاقال بدنسازی رفتهی ایران، این روزها کاملا در ذهنم مرده. این هم از اثرات زندگی در جامعهای است که ورزش برای آدمها یک رکن اساسی زندگی است. هیچ حس بدی از ورزش کردنم ندارم که هیچ، کمکم دارم از خستگی شیرین بعدش و ظاهر شدن علائم سطحی کوچکتر شدن دمبهی شکم لذت هم میبرم. اخیرا که یکی دو باری سعی کردم لایتس هجده دقیقهای آرکایوی که در صفحهی لستافام قراضهام صد و پنجاه و هشت بار اسکراب شده را یکی دو باری گوش کنم، بعد از چند دقیقه نتوانستم ادامه دهماش. برایم بیش از اندازه سیاه و تاریک بود. به جایش شروع کردهام موزیک پیانوی مدرن گوش میکنم. بیشتر از همین پستکلاسیکهای مینیمال فیلیپگلاسطور، داستین اوهالوران، فابریزیو پترلینی، لودویکو اینادی و امثالهم. تصمیم دارم برای زمستان خاکستری سرد و طولانی امسال، یکی-دو ورزش زمستانی را شروع کنم. ببینم تاثیری در چیزی دارد یا نه.
سه ماه پیش که دوچرخهی بهتری خریدم، شروع کردم به دوچرخهسواری، شبها و آخر هفتهها. از ده کیلومتر شروع کردم. امروز برای اولین بار در این سه ماه دوچرخهسواری، حدود صد و ده کیلومتر رکاب زدم با چند تا از دوستانم. چیزی که پیشتر تصورش را هم نمیتوانستم بکنم. لابلای دوچرخهسواریهای اخیرم حس غریب شیرینی هم یافتهام. از یک نقطهای به بعد که خستگی عضلات پشت ساق پا آدم را فرا میگیرد، زیر آفتاب ملایم آخر تابستان این حوالی، وقتی قطرات ریز عرق بیرون زده از منافذ پوست دست گرم کمی برنزه شدهات با کرم ضدآفتاب درهم ریخته، سرشانهها، زانو و گردنت کمی به تقتق افتاده، کنار رودخانهای پرآب، یا لابلای مزارع سویا و سبزی رقصان در نسیم ملایم بعدازظهر و ذرتهایی که نوک ساقهشان قهوهای شده و از کنارشان که میگذری، خطوط زیبای براق قهوهای و سبز چشمات را میگیرد، تراکتورهای مشغول شخمزنی و گاوهای مزارع دامداری که بوی مدفوعشان گاهی لابلای عطر گیاهان پیچیده ولی دیگر مهوع نیست، صدای پسزمینهی جیرجیرکهای پنهان در بیشهها، کلبههای کوچک میان زمینهای کشاورزی که آدم را میبرد به تصوری که از کتابهای کلاسیک ادبیات امریکا داشته، برای دقایقی حس میکنی خودت هم جزیی از این هارمونی بزرگ طبیعت هستی. انگار فرکانس رکابزدنت با فرکانس چیزی در این هیاهوی آرام و دوستداشتنی رزونانس کرده و جریان خون در بدنت، زیر پوست گرمات که شاید نقش رسانهی بین تو و غیر تو را به عهده دارد، با سرعت نسیم روی درختان افرا و سیب و سرعت جریان آب در رودخانه همآهنگ میشود و تو هم جریان مییابی. انگار همه چیز درست است. و زمانی که بالاخره به خانه میرسی، خسته و زوار در رفته ولی سرشار از حس خوب، وان حمام را از آب داغ پر میکنی و آرام دراز میکشی و عضلاتت را منبسط میکنی، برای لحظاتی حس میکنی که شاید آن چیزی که همیشه به نظرت کم بود، همین باشد، همین لحظهی تو. و خب، آدم دوست دارد این حس جدید و دوستداشتنی را با همه شریک شود. بگذریم.
هنوز خیلی زود است برای نتیجهگیری خاصی، اما این را میدانم که سه ماه اخیر حالم از همهی سه ماههای مشابه سالهای قبل بهتر بوده. شاید خیلی زود با سرد شدن هوا یا عادت به این لذتهای مذکور، اوضاع مثل قبل شود، نمیدانم. اینها را نوشتم در راستای پاسخ به چند نفری که پرسیده بودند چرا نمینویسی و همان حرف معروفی که وبلاگنویسی که زیاد مینویسد حالش خوب نیست؛ لابد وبلاگنویسی که کم مینویسد هم حالش خوب است. از دید کسی که از درجاتی از افسردگی (حداقل موقت) گریخته و البته به زعم اطرافیاناش آدم کمهوشی هم نیست، تجربهی تغییر را برای شما هم بازگو کردم، شاید به کار آن عدهایتان که از ایران خارجید یا در حال خارج شدنید بیایید. کمکی باشد برای گریز از آن همه نفرت و بیانگیزگی تزریق شده در طول سالها. یا حتی برای شمایی که در ایران هستید و تمام آزادیها و نیازهاتان تا کف هرم مازلو ازتان سلب شده و در تکاپوی تصمیمگیریاید. بیش از این جوگیر نمیشوم، والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته.
از این تغییرای مثبت خوشحالم. ولی امیدوارم باعث نشه که مثل قبل ننویسی. نوشته هاتو دوست داشتم همیشه و از دیدن نوشته جدید تو ایمیلم همیشه ذوق می کردم و سریع بازش می کردم تو هر شرایطی که بودم
ممنون. سعی میکنم بیشتر بنویسم.
چقدر خوب 🙂 :*
🙂
لذت بردن از زندگی کوچیکترین کاریه که برای خودمون میتونیم بکنیم ولی دریغش میکنیم…
یه چیزی تو همین حوالی توی ذهنمه که بعدا بنویسم.
حالا من بیام بنویسم: عزیزم خیلی برات خوشحال، خز و کلیشه ای میشه
ولی
عزیزم خیلی برات خوشحالم
مطلبت من رو یاد پوست اندازی انداخت
پوست نو مبارک دکتر جان 🙂
فدا مدا
بهترین پست تراموا.
حالا نه با همین ترتیب شما ولی منم روند مشابهی رو دارم طی می کنم برای ذوب در ولایت غرب. باید یه روان درمانی هم اضافه کنم بهش شاید…موفق باشی
🙂 :*
خیلی عجیبه
من ایرانم ولی دقیقا تو این چند ماهه به یه همچین نتایجی رسیدم
یه چی شبیه اینکه وضع همینه و منم باید باهاش کنار بیام و سعی کنم از کمترینا لذت ببرم…
صد البته که حال خوب شما با ما، یه زمین تا آسمونی توفیرداره 🙂
در هر حال از خوندن متنت خیلی احساس خوبی بهم دست داد وبرای شما هم کلی خوشحال شدم :))))))))
خیلی هم عالی. من چون تجربهی خودم رو نوشتم تاکید داشتم بر «کسانی که ایران نیستن» وگرنه مسلما همچی تغییراتی برای همهی آدمها همه جای دنیا پیش میاد.
حالت که حسابی خوب شد با نوشته های خوب یکم انرژی برای ما که ماتحت مازلو هستیم بفرست
[…] به تغییر را در پست دو-تا-قبل تا حدی نوشتم. سعی کردم موضوعاتی که موجب نارضایتیام از […]