امشب راه میافتم تا قبل از پنج صبح شنبه به پادگان برسم. فردا باید رژه برویم برای آقای فرمانده پادگان. البته گروهان ما همه فوق لیسانس، پزشک و یا دکتر هستند. حتی چند نفری بین ما وجود دارند که بچه هم دارند. بنابراین کسی به مغزش خطور نمیکند که ما را خیلی فشار فیزیکی بیاورد. البته من خودم به شخصه در غالب مواقع احساس اسرای ایرانی در عراق بهم دست میدهد. مخصوصا وقتهایی که با دمپایی به خط میکنندمان، لباس سبز نیروی انتظامی ایران بر تن داریم، و به سمت مهدیه حرکت میکنیم. مهدیه که میگویم همان مسجد است که یک طبقه و نیم دارد. فرشهای کف آن عین نجاست است. آنطور که در دانستنیهای ضروری سرباز آمده، مطهرات عبارت هستند از: آب، خاک، آفتاب، استحاله، انتقال، تبعیت، اسلام، برطرف شدن عین نجاست، غایب شدن انسان مسلمان، استبراء حیوان نجاستخوار. البته من چند تا از اینها را معنیش را نمیدانم چون وقتی نماینده ولی فقیه در پادگان به کلاس ما میآید تا اینها را توضیح بدهد من همیشه خوابم. البته سر کلاسهای دیگر هم من همیشه خوابم به نحوی که با ازدیاد خواب مواجه شدهام. اما اطمینان دارم حتی اسلام هم نمیتواند فرشهای مهدیه را پاک نماید. ما کلیه نمازهایی که قرار است در مهدیه بخوانیم را پیچاندهایم. با این وجود، چند باری مجبور شدهایم برویم در مهدیه بنشینیم بر روی زمین که من سعی کردهام به ادامه خوابم بپردازم. بار اولی که مهدیه رفتیم برای پذیرش شدن در روز اول بود. پذیرش ما تقریبا هشت ساعت طول کشید که میتوانست حدود چهل و پنج ثانیه طول بکشد چون تعداد سربازان پادگان ما تقریبا چهارصد برابر کل تیم پذیرشکنندگان بود. یک بار هم کلاس احکام داشتیم در مهدیه که به دو ساعت خواب مفید تبدیل شد. بار بعدی اگر اشتباه نکنم جشن تولد یکی از ائمه اطهار بود که در مراسم مولودی شرکت جستیم و نمایش طنزی در به چالش کشیدن معضلات نسل جوان شاهد بودیم. البته ما از گوشیهای شنا استفاده میکنیم که درصد قابل توجهی از صدای اطراف را کاهش می دهد تا بتوانیم در سختترین شرایط به خواب ادامه دهیم اما یک بار که استفاده نکردیم یک آقایی آمد که ما را توجیه سیاسی کند. یک سری حرفهایی زد که به ما گفته بود از تهران فکس آمده که به ما بگویند. چیزی شبیه برنامههای صدا و سیما در مورد توطئه دشمنان علیه جمهوری اسلامی. بعد هم گفت که قرار بوده اصلاحطلبان رهنورد را روز قبل از انتخابات بکشند و بگویند احمدینژاد کشته است. البته به گفته ایشان با درایت نیروهای انتظامی این توطئه خنثی شد. بعد هم قرار بوده است که منافقین موسوی را فردای اعلام نتایج بکشند و بگویند احمدینژاد او را کشته است تا نسبت به وی ایجاد تنفر کنند. او مرد دلسوزی بود و سعی میکرد ما سربازان اسلام را آگاه کند. متاسفانه پس از این سخنان، تعدادی آدم شروع کردند به سرفه کردن. بعد تعداد خیلی بیشتری آدم شروع کردند به سرفه کردن. قرار شد برای توقف سرفهها صلوات بفرستیم. این وسط اسم تعدادی از سربازان هم نوشته شد که بعدها شنیدم بازداشت شدهاند گویا. و من فهمیدم که سرفه کردن گاهی اوقات از «آلت ننهت» هم برندهتر است. تا چند روز بعد، از فرمانده پادگان گرفته تا گروهبانهای فنچ، همه خودشان را پاره میکردند که این کار شما خیلی زشت بوده است و آبروی ما را بردید و فلان و ما فهمیدیم که جنبش هنوز زنده است. در ادامه صحبتهایش هم گفت که ما میخواستیم موشکهای اس سیصد بخریم از روسیه که امریکا رفت پولش را به روسها داد و گفت موشکش برای خودتان ولی به ایران ندهید. ما هم چاوز را تحریک کردیم که موشک بخرد، بعد از روی آنها کپی کردیم و خودمان ساختیم. موشکهای ما الان تا ایتالیا را میتوانند بزنند. اگر امریکا به ما حمله کند، ما هم قطر و کویت و عربستان را میزنیم. سپس متوجه شدیم که فاصله ایران و امریکا از اینور شش هزار کیلومتر بیشتر نیست که آن را هم میتوانیم با موشک بزنیم. و من فکر میکردم امریکا خیلی مرد است که کلیه شهرهای ایران را با بمب اتمی، چیزی، منفجر نمیکند. در خاتمه قطعه شعری آماده کردهام که برای شما تلاوت کنم:
دست راست بر قنداق،
دست چپ بر حافظ.
نوک پنجه به جلو،
کمرت خم نشود؛
نوک پایت برود بالاتر،
خشتکت پاره شود.
تا که فرمانده ببیند که تو داری ماتحت
میدری از پس و پیش.
شاید،
دل او تازه شود، یا که بگوید:
خی لی…
خوب…
بعد از آن البته،
تو و امثال تو همـّه با هم
شکر فرمانده کنید:
سپاااااس…
جناب…
آخر فروردین که بشود، آموزشی من تمام میشود. سربازی من هم. از دوازده دانشگاهی که در امریکا، کانادا و سوییس درخواست پذیرش کردهام، یک دانشگاه از امریکا پذیرش پر فاندی به من داده است که البته دانشگاه تاپی نیست. کمتر از سه هفته دیگر باید تصمیمم را بگیرم که میخواهم امریکا بروم یا نه. هنوز یازده جای دیگر مانده که لامصبها هیچ جوابی ندادهاند. امریکا رفتن یعنی حداقل هشت- نه سال بازنگشتن به ایران و احتمالا ندیدن خانواده و دوستان. لند آف آپورچونیتیز. کانادا اگر جایی پذیرش بگیرم، رفت و آمدم راحت است. حتی آدم اگر دوست دختر هم داشته باشد (مثلا اسمش خانوم ت باشد)، میتواند راحت از کانادا پذیرش بگیرد و بشوند آقا و خانوم ت که چه حالی بدهد. سر سال هم ور دل ننه- بابایش باشد. سوییس هم اگر پذیرش بدهد، بیشترین فاند دنیا را به آدم میدهد. خلاصه این هفته هم باید از پل زیرگذری که آب داخلش جمع شده و همه جا را گل و کثافت کرده رد بشوم و به سمت میدان تیر بروم و به این فکر کنم که یکی از مهمترین تصمیمات زندگیم را وقتی میگیرم که حتی به اینترنت هم دسترسی ندارم و سعی کنم زیر خال سیاه را نشانه بگیرم. دوران سربازی برای من دوران خوبی بود. اگر کمترین شکی داشتم در مورد رفتن یا ماندن، برطرف شد. سربازی از یک معترض، یک معاند میسازد. یک معاند کوچولو که امشب میخواهد سرش را با نمره چهار بتراشد و فردا هم طبل بزرگ زیر پای چپش باشد.
من به هر جمعیتی مالان شدم
مارس 25, 2011 بدست تراموا
پس سربازی باور عمیق به رفتن رو به وجود میاره..ما سربازی نرفته داریم میریم اونور.
سويس خوب پول مي ده ولي بعدش چي؟ واسه ي اقامتش که بايد دوازده سال بموني کار کني بعد پرونده تو دادگاه بررسي مي شه که بهت اقامت بدن يا ندن، تازه اگه از اين بگذريم که هر بخشش به يک زبان صحبت مي کنند، الان که دارم به يک کشور ديگه فکر مي کنم نه رنک دانشگاه واسم مهمه نه چيزهاي ديگه فقط و فقط ميگم بعدش چي؟
آمریکا اینجوریام نیست بابا
دوستای من دارن هر تابستون میان. همه دانشجو. فقط باید هر بار یه توک پا بری ترکیه ای، دوبی ای جایی.ولی خوبیش اینه که اونجا اگه رفتیو افتادی رو غلطک دیگه افتادی. یادت باشه که تهش همه ی راهها به آمریکای جهانخوار ختم میشه
اه توروخدا نرو امریکا
چی میخونی ترام؟ به امید اینکه هممون بریم و به امید خدا پشت سرمونم نگاه نکنیم
ایشالا به خیر و خوشی تموم شه و بری آمریکا.. و لو کره المشرکون
به نظر میرسه پادگان مالک اشتری، با اون زمین فوتبال بزرگ وسط میدان صبحگاه و بلندگوهای دارای تأخیرش که هر آوایی رو باید 5-6 بار بشنوی و اعصابت مثل شیشه خط برداره. امیدوارم بسلامتی این چند روز و کل خدمتت بگذره. دوران بدیه.