Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for the ‘حقایق تلخ’ Category

پیام‌نامه‌ی کانون را در ای‌میل‌م باز کردم تا نگاهی به آن بیندازم. اولین جمله‌اش این بود: «پروفسور فضل‌الله رضا، رئیس اسبق دانشگاه تهران که خود دانش‌آموخته‌‌ی دوره‌ی اول دانشکده‌ی فنی می‌باشند، به مناسبت تقارن سال جدید با هشتادمین سال تاسیس دانشگاه تهران، پیامی خطاب به همه‌ی جوانان دانشگاهی در ایران ارسال کردند…» و یادم می‌آید که انگار همین دیروز بود وقتی برای اولین بار واردش شدم و چند ماه بعد هم در جشن هفتاد سالگی‌اش حضور داشتم. اما واقعا ده سال گذشته از تمام آن روزهای حتی نه‌چندان خوش که در خاطرم خوش مانده. بچه‌تر که بودم، این سن و سال برایم خیلی دور بود. مرد بیست و هشت ساله می‌شد هم‌معنی «آدم بزرگ»؛ زن و بچه دارد و کار می‌کند لابد. قرار بود دنیا را طور دیگری ببیند. الان که فقط چند ماهی تا بیست و هشت سالگی‌م مانده، خودم را اصلا شبیه به تصور آن روزهایم نمی‌بینم. حتی در مسیر آن شدن هم قدم برنمی‌دارم. بی‌ربط بی‌ربطم.

Read Full Post »

حس لحظه‌ای که می‌فهمی خیلی بیش‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردی شبیه به پدرت از آب درآمده‌ای.

Read Full Post »

امروز سر جلسه‌ی گروهی توی دانشگاه نشسته بودیم، طبق معمول منتظر سوپروایزرمون که با حضورش مجلس رو صفا بده. همین که وارد شد، توی گوشی‌ش یه عکس از پشت در یکی از دو اتاقک توالت طبقه‌مون نشون داد و پرسید «اینو می‌شناسید؟». در توالت بسته بود ولی از زیرش که سی-چهل سانتی با زمین فاصله داره، یه جفت کتونی سفید دیده می‌شد. بعد خودش جواب داد که این یارو واسه این‌که کار نکنه، هر روز میاد کلی توی توالت می‌شینه. چند نفر دیگه هم متوجه ماجرا شده بودن. جالب بود که یه ساعت قبل از این اتفاق، من رفتم مستراح ولی هر دو تا اتاقک پر بوده‌ن. یه ربع بعد که برگشتم، یکی از اتاقک‌ها خالی شده بود ولی مرد کتونی سفید هنوز نشسته بود توی اون‌یکی توالت. داخل که شده‌م، بعد از چند لحظه یه تیکه دستمال توالت کند و احتمالا روی حفره‌ی مقعدش کشید و از جاش بلند شد. من از همین حرکت‌ش می‌شناسم‌ش. این یه دستمال رو هم واسه ردگم‌کنی می‌کشه قاعدتا وگرنه اونا که اهل عمل‌ن می‌دونن که با یه بار دستمال کشیدن چیزی واقعا پاک نمی‌شه. حتی با چند بار کشیدن هم جای بحث هست. این همونیه که پارسال یه پستی در موردش نوشته بودم اگه یادتون باشه. که شاید ان‌قدر از کارش متنفره که ترجیح می‌ده بشینه اون تو و به ان خودش فکر کنه. آینده‌ی احتمالی من. سوپروایزرم ردش رو زده بود گویا، می‌گفت واسه طبقه‌ی ما نیست. از یه جای دیگه میاد. داشتم فکر می‌کردم این سری با هم‌دم توالت‌هام سر صحبت رو باز کنم. ازش بپرسم چی شد که به این‌جا رسید. اگه تو زمان به عقب برمی‌گشت چه چیزی رو عوض می‌کرد مثلا. بعد هم بهش بگم عمو یا تنوع کفش‌هات رو بیش‌تر کن یا تعداد طبقه‌هایی که کاور می‌کنی رو افزایش بده. بیست-سی نفر این‌جا دستت رو خونده‌ن، صدها نفر هم در جاهای مختلف دنیا دارن خبرش رو از این وبلاگ پی‌گیری می‌کنن. خوبیت نداره خلاصه.

Read Full Post »

وقتی شعله‌ی اجاق گاز رو از زیاد همین‌جوری کم می‌کنی، به یه نقطه‌ای می‌رسی که می‌تونی اون‌جا در قابلمه رو بذاری و با خیال راحت بری پی کارای دیگه‌ت تا غذا آروم‌آروم جا بیفته. توی اون حرارت خاص، میزان بخاری که از غذا تولید می‌شه درست به اندازه‌ی گنجایش تخلیه‌ی بخار از سوراخ روی در قابلمه‌س. این‌جوری بخار آب از درز حاشیه‌ی در قابلمه سر نمی‌ره و گاز کثیف نمی‌شه. اگه روی شعله‌ی بیش‌تری بذاری، مجبوری در قابلمه رو یه خورده کج کنی؛ اگه درجه کم‌تر باشه هم خیلی طول می‌کشه تا غذا بپزه. معمولا آدم از شعله‌ی زیاد شروع می‌کنه ولی کم‌کم یاد می‌گیره این‌جوری خیلی زود می‌سوزه. همین‌جوری هی شعله رو کم می‌کنه تا به اون نقطه‌ی تعادل برسه. حس می‌کنم مدتیه شعله رو خیلی کم کرده‌م.

Read Full Post »

ارم

گهگاهی توی اتاق که نشستیم، یکی در می‌زنه. در که باز می‌شه، می‌بینیم استادم با چند نفر آدم جلوی در واستادن. معمولا هم یه جمله‌ای می‌‌گه تو مایه‌های این‌که اینا هم دانشجوهای پی‌اچ‌دی ایرانی‌م هستن. ما تا می‌آییم از جامون بلند شیم و سلامی بکنیم، در رو می‌بنده و می‌ره. قشنگ حس حیوون‌های توی باغ‌وحش بهم دست می‌ده که آدم‌ها اومده‌ن بازدید. «اینا گونه‌های کم‌یاب‌ن که از خاورمیانه آوردم‌شون؛ کلی پول بالاشون دادم». همین که دل‌ت رو صابون می‌زنی الان یه تیکه چیپس یا پفک برات پرت می‌کنن، مامور باغ‌وحش تابلوی «غذا دادن به حیوانات ممنوع» رو به‌شون نشون می‌ده و همه می‌رن پی کارشون.

Read Full Post »

اسم بازی را گذاشته بودیم «رنگِ لباس». دو نفر که هر کدام دسته‌ای مقوای کوچک در دست داشتیم،  مقابل یکدیگر می‌نشستیم. روی مقواها که بهشان می‌گفتیم «کارت»، تصویری از یک یا چند فوتبالیست چاپ شده بود. نفر اول کارتی می‌گذاشت روی زمین، دیگری کارت بعدی را روی آن و همین‌طور یکی در میان ادامه پیدا می‌کرد. هر وقت دو کارت متوالی هم‌رنگ روی زمین می‌آمد، نفری که کارت دوم را آمده بود همه‌ی کارت‌های روی زمین را برنده می‌شد.

به گمانم اسم‌ش شهریاری بود چون به مسخرگی می‌گفتیم شهربازی. آن موقع‌ها هم‌دیگر را به نام فامیل صدا می‌کردیم، به جز عماد که سال پنجم ابتدایی بغل‌دستی‌ام بود. فقط عماد همان عماد بود. شهریاری را گاهی در مسیر مدرسه، داخل اتوبوس می‌دیدم. آن‌قدر سر و صدا راه می‌انداخت و شیطنت می‌کرد که تقریبا همیشه فریاد یکی دو مسافری را حداقل درمی‌آورد. عشق «بری باخ» خواندن داشت، ترک بود اصالتا. وقتی می‌خواند، در انتهای کلاس دستمال به دست هالای می‌رفت و لبخندی شرور ولی در عین حال مهربان می‌زد. چند نفری هم دوره‌اش می‌کردند و می‌خندیدند. خوب بود با من، می‌توانم بگویم حتی هوایم را هم داشت.

تیم‌های تک‌رنگ که تکلیف‌شان مشخص بود، آبی و قرمز و زرد و مشابه آن. مشکل در دو رنگه‌ها بود مثل میلان و یوونتوس. از یک جایی به بعد برای توقف دعواها و فحش‌کاری‌ها، قرارداد کردیم مثلا میلان آبی باشد، یووه مشکی. شهریاری بیش‌ترین تعداد کارت را در کلاس داشت. همیشه چندصدتایی در کیف‌ش می‌شد کارت پیدا کرد. زنگ‌های تفریح را در کلاس می‌ماندیم و کارت‌بازی می‌کردیم. خیلی زود تقریبا تمام بچه‌ها آلوده شده بودند، طوری‌که گاهی سر کلاس هم زیر میز، مخفیانه رنگِ لباس در جریان بود.

خاطرم نیست چه‌طور گندش درآمد که کار به تذکر و تهدید معلم و ناظم رسید. منتها گوش بچه‌ها بدهکار نبود، بازی از روی میزها به جامیزی‌ها کشیده شد. تازه نتایج آزمون مرحله اول سمپاد آمده بود و در کل مدرسه فقط من و سه نفر دیگر در آن قبول شده بودیم. شهریاری برایم یک پاک‌کن زرد به شکل یک هواپیمای جنگنده خریده بود به عنوان هدیه‌ی تبریک. تا سال‌ها در جعبه‌ی قرمز داخل کمد میزم نگه‌ش داشتم. از این جعبه‌ها که خیلی‌ها دارند و چیزهای کوچک ولی دوست‌داشتنی داخل‌ش می‌گذارند. در دوران ابتدایی از این دست بچه‌های درس‌خوان ولی محبوب و مردمی بودم. گاهی که خانم معلم از من می‌خواست در تصحیح برگه‌ها یا دیکته به او کمک کنم، هوای شهریاری را داشتم. درس‌ش خوب نبود. البته این چیزی است که در حافظه‌ام مانده و ممکن است با واقعیت تفاوت داشته باشد.

شکست‌های پی‌درپی کادر مدرسه برای مقابله با کارت‌بازی ادامه داشت تا این‌که یک روز سر صف در حیاط، مدیر مدرسه از همه خواست به کارت‌بازی خاتمه بدهند. مدیر را کم‌تر می‌دیدیم. ابهتی داشت برای خودش. سر صف از ناظم‌ها خواست تا چند نفر از بچه‌های درس‌خوان هر پایه را بفرستند بالا. ناظم ما هم که زنی شاید پنجاه ساله و تلخ بود، از کلاس ما من را معرفی کرد. از آن پایین هم رو به سکویی که مدیر بر روی آن با میکروفون صحبت می‌کرد، فریاد زد که «این درس‌خونه، از تیزهوشانی‌هاست».

یکی‌یکی ما را به دفتر مدیر بردند. نوبت من که شد، آقای مدیر پرسید که آیا می‌دانم چه کسی در کلاس کارت‌بازی می‌کند؟ پاسخ‌ش مشخص بود: همه. گفتم نمی‌دانم، من کارت‌بازی دوست ندارم و دقت نمی‌کنم. بیش‌تر اصرار کرد و خواست تا به مغزم فشار بیاورم و گفت که کاری به کار کسی ندارند، فقط می‌خواهند کارت‌هاشان را بگیرند که سر کلاس به درس دقت کنند. نمی‌دانم چه فکری کردم با خودم که پاسخ دادم «من درست نمی‌دونم، ولی شاید شهریاری کارت داشته باشه». به کلاس که برگشتم، چند دقیقه‌ی بعد آقای افشار، که خاطرم نیست در مدرسه چه‌کاره بود، به کلاس آمد و یک راست رفت به سراغ شهریاری. کیف‌ش را باز کرد و یک کپه کارت فوتبال از داخل‌ش بیرون کشید. خط‌کش چوبی بزرگ‌ش را هم آورده بود. کارت‌ها و صاحب‌ش را با خود به بیرون کلاس برد.

چند دقیقه‌ای گذشت و شهریاری با چشم‌هایی قرمز از گریه در حالی که کف دست‌هایش را از درد به هم می‌مالید، به کلاس بازگشت. کنار من ایستاد و پرسید «تو گفتی بهشون؟» و من تکذیب کردم. رفت به انتهای کلاس و روی نیم‌کت چوبی‌اش نشست. پس از آن دیگر کسی جرات نکرد کارت به مدرسه بیاورد. شهریاری هم ده ضربه‌ی خط‌کش به کف هرکدام از دست‌هایش خورده بود.

دیشب که روی تخت دراز کشیده بودم و سعی داشتم بخوابم ولی درگیر فکر‌ و خیال بودم، یادم آمد. سال‌ها بود فراموش کرده بودم ماجرای اولین و تا امروز آخرین زیرآب‌زنی‌ام را. و ماجرا چقدر آشنا بود. در تمام این سال‌ها بارها مشابه‌ش را در ابعاد بزرگ‌تر دیده بودم. فقط دانش‌آموزها شده بودند آدم‌بزرگ‌ها و ناظم و مدیر هم که خودتان لابد می‌دانید. شهریاری جان، صمیمانه از تو عذر می‌خواهم به خاطر آن بیست ضربه‌ی خط‌کشی که به خاطر من خوردی. کوچک‌تر از آنی بودم که متوجه ترفندشان بشوم. اگر روزی احیانا از این‌جا رد شدی، قطعه‌ی دگردیسی شماره‌ی دوی فیلیپ گلاس را که به تو تقدیم می‌کنم گوش کن، شاید که از دل‌ت در بیاید.

Read Full Post »

سينرژی

جمع يك افسرده با يك افسرده دو افسرده نيست.

Read Full Post »

زرگری

در ایران وقتی دو نفر که زبان مادری‌شان غیر از فارسی است و در مقابل شما به طور جدی با هم‌دیگر (دقت کنید با هم‌دیگر) در مورد مشکلی به زبان فارسی صحبت می‌کنند، مطمئن باشید قرار است توی پاچه‌ی شما برود… سریعا اقدام کرده یا دور شوید!
پ.ن: در بازار و بنگاه‌ها بیشتر مراقب باشید.
پ.ن 2: حرف فوق نژادپرستانه نیست، بلکه پدیده‌ی فوق از تبعات نژادپرستی است.
پ.ن 3: به خدا

Read Full Post »

فرزند عزیزم!
اگر این متن را خواندی، بدان که من نمی‌خواستم آدم دیگری به دنیا اضافه کنم؛ مادرت پدرسوخته‌بازی درآورد. حالا کاری است که شده، تو هم انقدر غر نزن لطفا.
دوست‌دار تو
پدر بی‌عرضه‌ت در بیست و هفت سالگی

Read Full Post »

– اگه بگه ماست سفیده، من می‌گم سیاهه.
[احمقی خب]

ضرب‌المثل‌های خراب ایرانی 1
ضرب‌المثل‌های خراب ایرانی 2

Read Full Post »

– بعله آقا؛ شریک اگه خوب بود که خدا هم واسه خودش شریک داشت.

[از مجموعه استدلال‌های آب‌دو(غ)‌خیاری]

Read Full Post »

مطمئن نیستم آدم‌ها از خواندن رمان و داستان دقیقا چه چیزهایی عاید‌شان می‌شود اما بسیاری از کسانی که زیاد رمان می‌خوانند یا در کتاب‌های‌شان زندگی می‌کنند، از زندگی به داستان پناه می‌برند. انگار داستان جایی است برای جمع شدن همه‌ی آدم‌هایی که فهمیده‌اند یک جایی از این زندگی به شدت می‌لنگد و نمی‌شود هم کاری‌ش کرد.

Read Full Post »

از یه روزی به بعد می‌بینی که همه واسه هم اینویزیبلن.

Read Full Post »

من شخصا گمان می‌کنم این‌که مردها، حداقل در ظاهر، نشان می‌دهند که تمایلی به ازدواج ندارند و عمرا خر بشوند و گول بخورند، در خیلی از موارد فقط در سطح شوخی و خنده است و در واقعیت، بسیاری از مردها دختری را دوست دارند که نتواسته‌اند به دست بیاورندش یا داشته‌اند و از دست داده‌اندش و اگر تنها راه به دست آوردن‌ش این باشد که با او ازدواج کنند، با کمال میل حاضر به انجام این کار هستند. اما اتفاقی که می‌افتد این است که آن آدمی که دوست دارند به هر دلیل، آدم دیگری را دوست دارد یا در موارد نادری هیچ آدمی را دوست ندارد. نتیجه این می‌شود که با یک سیکل ناتمام از روابط شکل نگرفته روبرو شویم، و آدم وقتی طرف مقابل‌ش واقعا چیزی نباشد که همیشه می‌خواسته، برای لاپوشانی بر این واقعیت کمابیش تلخ، تن به شوخی و لودگی در مورد عدم تمایل به ازدواج و خرشدگی می‌کند. بنابراین شما اگر برحسب اتفاق و خوش‌شانسی توانسته‌اید آدم‌تان را بیابید و شما هم بر حسب یک اتفاق بسیار توهم‌انگیز دیگر، آدم مورد نظر طرف مقابل‌تان هستید و ازدواج کرده‌اید یا دارید می‌کنید، تحت تاثیر این پروپاگاندابازی‌ها قرار نگیرید که غالبا آدم‌ها تنها هستند و دل‌تنگ و نمی‌دانند چه گهی بخورند که حال‌شان خوب شود. مسلما تمام این استدلال‌ها مربوط به دوران دلار هزار تومانی و کم‌تر بود و امروزه فاقد هرگونه ارزش قانونی است. و باز هم مسلما همکاری اندی و کوروس یکی از نقاط عطف در موسیقی معاصر ایران و «بلکمم» جهان بوده است.

Read Full Post »

اکسپریمنتال

فریب عکس‌های فیس‌بوک‌شان را نخورید، آن‌قدر که به نظر می‌رسد بهشان خوش نمی‌گذرد.

Read Full Post »

:|

پیرزنه، همون که پنکه داد بهم، تومور داره تو مغزش.

Read Full Post »

فلسفی‌جات

لایک‌ وبلاگ مثل مال دنیا می‌مونه، نمی‌مونه واسه صاحابش.

Read Full Post »

فرندز فقط یه سریال نیست، یه مـُـسکـنه.

Read Full Post »

آسانسور

ربطی به غربت نداره، تو ایرانم بودم یادمه خوشحال می‌شدم یکی مدال می‌گرفت. از این به بعد باید سعی کنم کم‌تر زر مفت بزنم که من حس ناسیونالیستی ندارم کلا.

Read Full Post »

عالم ربانی

صفحه‌ی Science رو لایک زده تو فیس‌بوک. بعد من تنها تصویرهایی که ازش یادمه، صحنه‌ی کپ زدن پروژه‌ها و تمرین‌های درس‌های دانشگاس، بدتر از خودم.

Read Full Post »

آن‌چه کونم را پاره نکند، گشاد‌ترش می‌کند.

–  نیم‌چه [نیچه در بچگی، وقتی نمی‌خواست برود بشیند سر درس و مشق‌ش]

Read Full Post »

یکی از سخت‌ترین اتفاقاتی که برای آدمی که از کشورش خارج شده شاید بیفته، اینه که یه جایی می‌بینه که ئه، با همه‌ی تغییراتی که به زندگیش داده، همه‌ی چیزایی که گذاشته و اومده، همه‌ی چیزایی که به دست آورده یا خواهد آورد، باز اصلا از زندگی‌ش راضی نیست. بعد قسمت تلخ‌ش میشه جایی که تصمیم می‌گیره به این قضیه دیگه فکر نکنه، خاک‌ش کنه یه گوشه که جلو چشم‌ش نباشه. مرحله‌ی بعدش میشه وقتی که دلش واسه خودش می‌سوزه بابت فهمیدن این موضوع و واکنشی که نسبت بهش نشون داده. بعدترش رو نمی‌دونم هنوز.

Read Full Post »

گرانی

رفتم ماست بخرم، این ماست‌هایی که یه کم بزرگ‌تر از لیوانن، بی‌شرفا 5.69 دلار قیمت زده‌ن روش. فکر کنم تو ایران هشتصد تومن اینا بود. واسه همینه که موهام انقدر دارن می‌ریزن، کچل شدم.

Read Full Post »

–  جا افتادی یا نه؟

[برخورد با آدم به مثابه فسنجان و قورمه‌سبزی]

Read Full Post »

مدتی طول کشید تا یاد بگیرم هر کدام از ماس‌ماسک‌های اجاق گاز برای کدام شعله هستند. اجاق گاز که نمی‌دانم اسم مناسبی باشد یا نه، چرا که گاز در خانه نیست، با برق کار می‌کند. نو نیست. رنگ علامت مشخص کننده‌ی اینکه هر کدام از این چیزها که می‌شود فلکه نامیدشان و روی سطحی قائم و مشکی رنگ در بالا-پشت اجاق قرار دارند، رفته است. روزهای اول، یک بار یکی از این فلکه‌ها را چرخاندم به هوای اینکه کتری فلزی کوچک پر از آب رویش را گرم کنم تا یک لیوان چای درست کنم، مدتی طول کشید تا بفهمم که اشتباهی فلکه‌ی فر را چرخانده‌ام و دود از فر بیرون زد. یادم افتاد که یک ظرف نسوز برای فر خریده بودم و برچسب رویش را نکنده بودم و در فر گذاشته بودم که بعدها هر وقت خواستم چیزی در فر درست کنم، از فر درش بیاورم، برچسبش را بکنم، «چیز» را داخل ظرف بگذارم، ظرف را داخل فر. در فر را که باز کردم،‌ دود زد بیرون. برچسب نیمه‌سوخته بود و تکه‌های سوخته‌ی کاغذ در فر معلق شده بودند. هول شدم که الان است که آژیر آتش‌سوزی روشن شود. به سرعت یک کیسه فریزر برداشتم و کشیدم روی سنسور دود. چند باری صدای سنسور همسایه‌ها را شنیده‌ام که خیلی صدای آزار دهنده‌ای است. مقداری چای خشک در یک چیزی شبیه به لیوان دسته‌دار بزرگ قرمز که به آن ماگ می‌گویند می‌ریزم. اوایل کمی هم پودر دارچین می‌ریختم ولی پودر دارچین روی چای می‌ایستد و موجودی احمقانه و خوش‌مزه تولید می‌کند. اگر خواستید بروید خارج، از آن برگه‌های دارچین که شبیه پوست درخت هستند بگیرید که روی چای نمی‌آیند، جایی همان زیرها می‌پلکند. دو بار هم زعفران در چای ریخته‌ام چون شنیده بودم که از افسردگی جلوگیری می‌کند اما هر بار بلافاصله عذاب وجدان گرفتم چون زعفران گران است و من هیچ وقت چیز گرانی نداشته‌ام یا مصرف نکرده‌ام در طول زندگی.

اگر پنج دقیقه آژیر ادامه پیدا کند، باید ساختمان را ترک کرد، قانون است. البته ما عادت داریم که بچه‌ مدرسه‌ای‌ها‌یمان در آتش بسوزند. اینها ندارند که به نظر شاید سوسول بیایند. گاهی چای سبز می‌خورم که آنتی‌اکسیدان دارد و برای سلامتی مفید است. البته من نمی‌دانم که آنتی اکسیدان دقیقا چیست و آیا واقعا چای سبز آنتی‌اکسیدان دارد یا نه و آیا آنتی‌اکسیدان برای سلامتی مفید است و آیا برای من مهم است که سلامت باشم؛ چون این را یکی از بچه‌های دفتر به من گفت که آدم معقولی به نظر می‌آید و احتمالا چیزی می‌داند که می‌گوید. گاهی هم چای قرمز. البته چای قرمز، قبل از دم شدن سیاه است. این مساله باعث شده که من ندانم که باید بگویم چای قرمز یا چای سیاه. یک روز «یو» از من پرسید که آیا دارم چای سیاه دم می‌کنم یا چی، برایش توضیح دادم که قبل از دم کردن سیاه است و بعدش قرمز. بنابراین نمی‌شود به آن گفت چای سیاه. «یو» چینی است و عمران خوانده اما الان دارد پی‌اچ‌دی مکانیک می‌خواند. او و زنش در یک اتاق رندگی می‌کنند که آشپزخانه و توالت را با کس یا کسان دیگری شریک هستند. «یو» از زندگیش راضی است. کلا همه‌ی چینی‌هایی که می‌شناسم از زندگی‌شان راضی هستند که این مساله دیدی منفی نسبت به چینی‌ها در من ایجاد کرده است. من اما برای خودم سوئیت کوچکی دارم اما احساس می‌کنم که برایم کوچک است و چندان راضی نیستم. چند ماه دیگر خانه‌ام را عوض می‌کنم. کتری کوچکم دارای جایی برای دم کردن چای است اما من هیچ‌وقت از آن استفاده نمی‌کنم چرا که اگر بکنم، بعدش باید کتری را بشورم چون چایی‌ای می‌شود. بعد که چای را در لیوان می‌ریزم و می‌خورم، باید لیوان را هم بشورم چون چایی‌ای شده. اما من از ترفندی هوشمندانه استفاده می‌کنم و آن هم همان ماگی است که گفتم. چای و آب جوش را در آن می‌ریزم و درش را می‌گذارم تا دم شود. چند دقیقه بعد درش را بر‌می‌دارم تا چای سرد شود و بتوانم آن را بنوشم. البته هنر نمی‌کنم، بیشتر آدم‌هایی که دانشجو هستند احتمالا همین کار را می‌کنند چون حال ندارند هم کتری را بشورند، هم لیوان را. صبح‌ها که فرصت نیست صبر کنم تا چی سرد شود، آن را در یخچال می‌گذارم که احتمالا پدر یخچال را با این کار در می‌آورم. اما از آنجا که یخچال و گاز روی خانه به آدم اجاره می‌شوند، من به جاییم نیست.

لابلای کلی تبلیغ فرانسوی و انگلیسی روی دیوار، یک تبلیغ نسبتا بزرگ با عکس لیلا حاتمی و پیمان معادی روی دیوار چسبانده بودند. حس خوبی می‌دهد به آدم وقتی میان این همه چیزی که نمی‌دانی چیست، چیزی به این آشنایی می‌بینی. فقط یک مشکل کوچک وجود دارد. اگر از چای سبز استفاده کنی، چند تا از چوب‌های چای سبز می‌آیند روی چای. البته برگ و چوب‌های چای سبز که دم می‌شوند کلی قد می‌کشند. بنابراین شما نباید فرض کنی که به راحتی می‌شود چوب شناور روی چای را نوشید چرا که در دهان به خوبی حس می‌شود. اوایل سعی می‌کردم با فوت کردن، چوب‌ها را به ته چای هدایت کنم که غالبا با شکست مواجه می‌شد. بعد سعی کردم با انگشتم چوب‌ها را به پایین هل بدهم. نشد. یام افتاد که گرایشم سیالات است. از آن به بعد، چوب‌ها را هم می‌خورم، اما قورت نمی‌دهم. در دهانم نگه می‌دارم و با انگشت درشان می‌آورم و روی یک تکه کاغذ یا دستمال کاغدی یا در ِ «ماگ» می‌گذارم تا بعدا خالی کنم در آشغال‌ها. معمولا سعی می‌کنم که روی در ماگ نریزم، چرا که در این صورت مجبور می‌شوم در ماگ را هم بشورم در صورتی که در حالت عادی، در ماگ را نمی‌شورم چون کثیف نیست و فقط بخار آب به آن خورده و منطقی نیست که آدم بخار آب را با آب بشورد چون هر دو آب هستند و نمی‌شود چیزی را با خودش شست. این یکی قاعده‌ی کلی است. نمی‌شود هیچ چیز را با همان چیز شست؛ مثلا خاطره را با خاطره. و به این فکر می‌کنم کاش می‌شد هر چیزی را با همان چیز شست. البته این تیکه‌ی آخر را دروغ گفتم چون من اصولا آدم فلسفی‌ای نیستم. چایم را سر می‌کشم، مسواکم را می‌زنم و می‌خوابم.

Read Full Post »

نی‌تیو

[سوالی به انگلیسی می‌پرسد. تو متوجه نمی‌شوی اما جهت ضایع نشدن، می‌گویی: «yes». لحظاتی بعد متوجه می‌شوی سوال‌ش از نوع «بله یا خیر» نبوده.]

Read Full Post »

رستوران و کافه و اینجور جاها که میرید، ازتون می‌پرسن که صورت‌حساب جدا بیارن یا یکی برای همه.

Read Full Post »

بعد از اینکه سربازی‌م تموم شد، شاید یکی دو ماه بعدش، یه حسی داشتم نسبت بهش که انگار سربازی مال خیلی سال قبل بوده و زمان زیادی ازش گذشته و شده یه خاطره‌ی دور. الان همین حس رو نسبت به وقتی که تو ایران بودم، پیدا کرده‌م.

Read Full Post »

[با شدت مشغول دمیدن هوا از بینی برای تخلیه‌ی محتویات‌ش است. صدای دلهره‌آوری در فضا پیچیده است. در آینه نگاه می‌کند و مردی را می‌بیند که پاهایش را باز کرده و دارد سرپا می‌شاشد، در حالیکه با دستش آنجایش را گرفته تا مایعات در مسیر مناسب هدایت شوند. کار هر دویشان تمام شده و رویشان را برمی گردانند. استادش را می‌بیند.]

Read Full Post »

به جای فلفل، دارچین ریختم تو غذا!

Read Full Post »

پول آب و برق تو کرایه خونه حساب شده. بعد من هر چی فرهنگ صرفه‌جویی تو خودم تولید کرده بودم داره از بین میره (بی‌جنبه).

Read Full Post »

آدم‌هاش معمولا پشت چراغ قرمز وا میستن تا سبز شه. بعد بعضی وقتا که خیابون خلوته و ماشین نمیاد، من رد میشم و میرم. پشت سرم هم تقریبا همیشه چند نفر راه می‌افتن و میان. انگار منتظر بوده‌ن یکی خلاف کنه، ملحق شن بهش! کلا یه تیکه‌هایی از قانون‌مندی آدم‌های اینجا بیشتر جنبه‌ی رودرواسی داره مثل اینکه!

Read Full Post »

غربت نشینی

دو تا مشکل دیگه هم دارم اینجا که به خاطر آشنا شدن با کلی آدم جدیده. اولیش اینه که یادم میره چی رو به کی گفتم. دومیش اینه که یادم میره اصلا اسم کی، چی بود!

Read Full Post »

بعد کلا سطح مشکلات آدم میاد پایین یه دفعه. مثلا من الان یکی از درگیری‌های ذهنیم اینه که تو خیابون چه جوری راه برم که پشت شلوارم کثیف نشه از آب و گل خیابون. همیشه هم کثیفه شلوارم.

Read Full Post »