دوران قرنطینه برای من در واقع چیزی بود در حدود یک ماه و نیم. بعدش شروع کردم به هفتهای چند بار پیادهروی در پارک جنگلی نزدیک خانه، گاهی با دوستی و گاهی تنها. در طبیعت بودن یا نبودن برای من فرق بین اتلاف زندگی یا استفادهی بهینه از آن است. بخش زیادی از حس شادی و نشاطم را از آن میگیرم. حتی در اوایل دوران قرنطینه فکر میکردم چیزی که سختش کرده، همین «لابلای درختها و کوهها و مزارع و برکهها و آواز پرندگان»نبودن است. با اینکه موفقیتهای چشمگیری در غلبه بر کمالگراییام داشتهام، هنوز حواسم به رعایت قوانین نگارشی هست تا حد خوبی. بنابراین نبود فاصله بین » و نبودن، تعمدی است. میگفتم. اما هرچه قرنطینه پیش رفت، لمسها و بغلکردنها که قطع شد، آدمها که یکبعدشان کم شد و عمق از بین رفت، بیشتر و بیشتر متوجه شدم که برداشتم از خودم و نیازهایم درست نبوده کاملا. در طبیعت بودن لازم است اما کافی نیست. آن لحظهی قبل از مرگ، اگر آدم به اندازهی کافی خوششانس باشد و آن لحظه را داشته باشد که در آن نقاط برجستهی زندگیات را دوره میکنی، احتمالا مهمتر از تیک خوردن تکتک گزینههای توی باکتلیست، این است که با چه کسانی و در چه سطحی ارتباط برقرار کردهای، عشق ورزیدهای، دوستی ساختهای، و لحظههایت را با دیگران تقسیم کردهای. حتی حواسم بود که جملهی قبل طولانی بود. اما تفاوتی که الان دارم با قبل این است که دیگر مرتب به اول متن برنمیگردم تا کلمات بهتری بیابم و ترتیب جملات را عوض کنم یا جملهها را کوتاه و بلند. خلاصه فهمیدم که ایتس آل ابوت هیومنز. یک جورهایی خیلی هم تکاملی میشد به آن رسید، اما برای من به این وضوح نبود. حس تعلق به یک کل که ادامه میدهد، هرچند تکتک اجزاء میآیند و میروند. اگر در این متن به دنبال غلط نگارشی بودهاید، باید بگویم که خیلی ضایعید. حس کلوژر قوی نداشتن متن هم از قصد است. خوشحالم که اینها را فهمیدم و هنوز فرصت دارم برای آن لحظهی احتمالی پیش از مرگ آماده شوم. جملهی قبل، کلوژر را کمی تقویت کرد. اجرکم با ابلفض. خدافظ.
فرهنگ مردسالار سنتی آنطور که از دور به نظر میآید لزوما به نفع مردها نیست. آبجکتیفای کردن رابطهی جنسی و عضو جنسی عموما زنانه، مخلوط که شده با هوموفوبی و تحقیرش با الفاظی مثل ک*نی و اُبی، و بیتوجهی خانوادهها به سوء استفاده جنسی از پسرهای کودک یا نوجوان، باعث شده بسیاری از همین پسرها در مقطعی از زندگی با تعدی جنسی روبرو شوند ولی برای روبرو نشدن با همین برچسبهای مردساز، آن را مخفی کنند و تقریبا هیچکس از آن صحبت نکند؛ تجربیاتی دردناک در مدارس یا تحمیل شده از سوی فامیل و یا حتی در پادگانها که مسکوت میمانند. طنز ماجرا اینجاست که بعضی از همین مردان ممکن است در آینده درگیر تعدی جنسی به زنان شوند، و به قربانیانی مبدل گردند که حالا خود قربانی میگیرند. اتفاقا اگر جنبش قرار بود موفق باشد، باید با MeToo# مردان شروع میشد، نه زنان.
نوشته شده در نصیحت | Leave a Comment »
ماهیتابهی تفلون در تمام این سالها موفق نشده بود ریشهی مشکل را بیابد. سراغ موضوعات بسیاری هم رفته بود، از تجربیات تروما در کودکی تا ترس ناخودآگاه از مرگ. مکانیزمهای دفاعی مختلفی هم برایشان ساخته بود، و البته که هیچکدام مشکل را حل نکرد. فقط زمانهایی حس تنهایی نمیکرد که صاحبخانه او را از کابینت برمیداشت، چند قطرهای روغن در آن میانداخت و شروع میکرد به پختوپز. تازه آنوقت بود که گویی به یک منبع انرژی بیکران متصل شده، جهان برایش معنا مییافت و غرق در لذت یکیشدن میشد. ضربان قلبش بالا میرفت، همه را دوست میداشت، و از بودن در دنیا لذت میبرد. و البته باقی عمرش در کنج تاریک کابینت به کسالت و بیهودگی میگذشت تا استفادهی بعدی ازش. تنها دلیل خروجش از آن غمخانه، رفتن به جلسات رواندرمانی بود. و تنها امیدش به بهبود هم همین. و البته که صبر ماهیتابه هم حدی دارد و روزی لبریز میشود. آن روز که این اتفاق افتاد، ذهنش پر بود از این افکار که لابد دلیل اینکه کسی برای کاری جز آشپزی به سراغش نمیآید، این است که ماهیتابهی نچسبی است. این را بارها از اهالی خانه شنیده بود که وی را ماهیتابهی نچسب خطاب میکنند. راستش بارهای اول که این را شنید، خیلی دلگیر شد و کمی هم اشک ریخت. ولی خب کمکم عادت کرد، مثل عادت به لقبی که ماهیتابهها در مدرسه برای هم برمیگزینند؛ رکیک و زننده، اما خب ماهیتابه کمکم عادت میکند. آن روز که به اینجایش رسید، سیم فلزی ظرفشویی را به دستگیره گرفت. چند لحظهای تامل کرد. تنهایی و تاریکی کابینت را مروری کرد و بی درنگی بیشتر، با هرچه در توان داشت، سیم را بر روی خود کشید. ذرات تفلون از رویش کمکم جدا میشدند و در سینک آشپزخانه میافتادند. منظرهی ترسناکی بود، همهجا را سیاهی فراگرفته بود و ردههایی از روشنایی رنگ فلز بر رویش دیده میشد. ناله میکرد و میسابید. آنقدر سابید و سابید تا دیگر اثری از سیاهی نماند. البته وقتی که صاحبخانه او را در سینک به این حال دید، پیش خود گمان کرد که لابد همسرش برای خالی کردن عصبانیت دعوای دیروز، این بلا را سر ماهیتابه آورده. پیش خودش گفت که ماهیتابهی نچسبی که دیگر نچسب نیست به چه دردی میخورد. پس او را در سطل زباله انداخت چون شک داشت که قابل بازیافت باشد و نمیخواست که سطل بازیافت را آلوده کند. اینطور بود که ماهیتابهی نچسب که دیگر نچسب نبود، از تنهایی تاریکخانهی کابینت تا یکیشدن با دریای زباله، یک سیم ظرفشویی فاصله را پیمود. البته هنوز اغلب روزها که بوی متعفن زباله به صورتش میزند، به انتخابش شک میکند.
نوشته شده در مینیمال, معضلات بشری, داستانهای آموزنده | 2 Comments »
چند سال پیش، وقتی که بالاخره دفاع کردم، اولین چیزی که به ذهنم رسید پستی از همین وبلاگ بود که در آن نوشته بودم وقتی تزم را دفاع کردم، میآیم اینجا پستی میگذارم با این مضمون که «این ان رو هم تموم کردم» که البته این پست را ننوشتم و منتشر نکردم. علتش هم این نبود که یادم رفته بود، که اتفاقا خیلی هم یادم بود. صرفا به این دلیل بود که وقتی همهچیز تمام شد، دیگر ان، ان نبود. آدم وقتی در ان غوطهور است، بویش آزاردهنده است. میخواهی برای یک لحظه هم که شده سرت را بالا بیاوری، هوایی تازه استنشاق کنی، امیدی بگیری و برگردی. اما وقتی از ان میگریزی، به روز نکشیده یادت میرود. و به ماه نکشیده درگیر روزمرهی جدید میشوی و به سال نکشیده ان جدیدی تو را در بر میگیرد. در ماههایی که گذشت، ان پشت ان آمد و رفت و باز هم خاطرنشان کرد که خیلی هم نباید سخت گرفت. پس بینیام را میگیرم و شیرجه میزنم در این ان فعلی.
نوشته شده در غیبگوییهای دستول | Leave a Comment »
امروز برای اولین بار بعد از حدود سه سال زندگی کارمندی در فرنگ، برای سفری کوتاه به ایران میروم. و البته برای اولین بار هم در این مدت، دارم متنی به فارسی تایپ میکنم. چالشی که با سعی و خطا در یافتن نیم فاصله، ویرگول و حرف «پ» در کیبورد شروع شده و با حس عجیب بازگشت ادامه پیدا کرده و با سر و کله زدن با دهها آدمی که قرار است از دیدن هم خوشحال شویم به اوج میرسد. اما من بی ایده ترینم برای یافتن راهی به زندگی آدمهایی که شاید خیلی بیشتر از این مسافت فیزیکی بینمان فاصله است. ترسها، سختیها، شادیها و خیلیهای همدیگر را ندیده ایم و نفهمیده ایم. اصلا در این سه سال همه چیز عوض شده. دلار باز هم چند برابر شده. وبلاگها شده اند پادکست. موها بیشتر ریخته، چین و چروک صورتها عمیقتر شده، و حتی اسمها از یاد رفته. آدمهای عصبانی، ناامید شده اند و مانده اند؛ آدمهای ناامید، خنثی شده اند و رفته اند.
امروز یکی از همین خنثی ها سوار هواپیما میشود، کوله اش را با یک لباس گرم برای پرواز، یک بالش سفری، یک دوربین، یک کیندل که از خواهرش قرض گرفته چون مال خودش شکستگی کوچکی دارد و به جای خواندن کلمات، فقط آن شکستگی را هنگام کتاب خواندن میبیند، چند بسته ی کوچک بیسکوییت، یک موز و یک بطری آب پر کرده و آماده ی حرکت است. دو چمدان خنثای خود را از چند لگوی بازی، شکلات، کیف، کفش و لباس انباشته و میخواهد جای خالی هر روزه اش را با چند صد دلار زباله ی بالقوه و چند اصرار برای ملاقات چند پزشک و دو سه تا بغل احساسی پر کند. حتی برای اینکه همه چیز خنثی تر و توریستی تر شود، یک تور چند ساعته برای شهری در حاشیه ی خلیج فارس هم گرفته تا با زیباییهای جهان آشناتر شود. در آخر هم تلاطمی در زندگی آنهایی که به نبودش عادت کرده بودند ایجاد کند و برود…
با این حال دوست دارم آدمهای جدیدی ببینم و داستانهاشان را بشنوم. امیدهاشان را بیشتر بفهمم و بدانم آیا رازی هست برای خوشحالی، حس خوب، و یا سرخوشی. فرصت کوتاه و حس بسیار و من خنثی.
با تشکر از شرکت محترم فلان که با مجاز دانستن کار از منزل، امکان نوشتار این متن بیهوده را فراهم نمود که در آن نیم فاصله ها در انتقال از ورد به وردپرس ناپدید شدند. فعلا.
نوشته شده در حواس پنجگانه | 7 Comments »
لبهای دختر را که بوسید، اینبار هم تمام احساسش پر کشید.
نوشته شده در مینیمال, داستان | 4 Comments »
میکائیل جرعهی قهوهاش را فرو داد و رو به جبرئیل گفت:
– هزار بار بهش گفتم یه داروخونهی کوفتی بزنیم تو این قبرستون، به گوشش نرفت که نرفت. الان این وضع پیش نمیاومد. خوبه باز نور چشمیش بود، ما بودیم که باید خودش به دادمون میرسید.
– چه آبروریزیای شد. معلوم نیست کجا غیبش زده حالا توی این هیر و ویری.
چند روزی بیشتر به رستاخیز باقی نمانده بود ولی خبری از اسرافیل نبود. آنطور که بین فرشتگان شایعه شده بود، اسرافیل در همان شب مهمانی فرا رسیدن رستاخیز، مست و لایعقل راحیل را باردار کرده بود. چندی بعد که شکم راحیل بالا آمد، منکر، برادر راحیل، اسرافیل را شبانه در یک کوچهی خلوت گیر انداخته، تا جایی که توانسته زیر مشت و لگد گرفته بود. چند ساعت بعد که لوحهای فرمان درگاه خداوندی روی هم تلنبار شدند و سر و کلهی اسرافیل برای بردنشان پیدا نشد، خدا نگران شد. حتی شخصا چند باری تلاش کرد که مکانش را بیابد اما ناکام ماند.
جبرئیل گفت:
– خب حالا شیپورو کی باید بزنه؟ مردهها منتظرن.
میکائیل پاسخ داد:
– خدا شانس بده. یه عمر خورد و خوابید واسه این لحظه، حالا غیبش زده. چهار تا لوح اینور اونور بردن که کار نمیشه. صبح تا شب جون میکنم من بدبخت.
– چرا یکی جاش نمیسازه؟
– چه میدونم والا. میگن که خواسته، نتونسته. میدونی از آخرین باری که به یه چیزی گفت بشو، اونم شد، چقدر گذشته؟ همهش نشست تو خونه قلیون کشید و تل زد که اصلا یادش رفته چطور میآفرید.
جبرئیل پقی زد زیر خنده، اما زود خندهاش را خورد. میکائیل ادامه داد:
– هر چی کلاغه باید روی سر من برینه. برداشته پیغوم پسغوم فرستاده که خودتو آماده کن، اگه اسرافیل سر و کلهش پیدا نشد تو باید شیپورو بزنی. منم که یادته، سه-چهار سال پیش فتقمو عمل کردم…
نوشته شده در هیچی, داستان, عرفان و ژانگولر | 2 Comments »
میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه میآمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت:
– خبرش، شراب آورده باز.
نکیر که هول کرده بود، آرام گفت:
– نگو، میدونه.
– به جهنم که میدونه. خونهی اسرافیل که میره، پری و ققنوس و هما میبره، نوبت ما که میرسه میشه شراب و کیک و بستنی و کوفت.
– به هر حال اول سجده کرد.
میکائیل برای لحظهای میخواست اسرافیل را خایهمال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت:
– گاییدهها. پرایوسی نداریم تو این خرابشده.
خدا خسته و بیرمق، گیلاسهای شراب را یکییکی سر میکشید، به رقص مضحک راحیل مینگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت میکرد.
نوشته شده در داستان, عرفان و ژانگولر | 3 Comments »
سه سال از روزی میگذشت که خبری به سرعت سرخط تمام خبرگزاریها شده بود: «تمام جایگشتهای ممکن آثار هنری ساخته شدهاند». پژوهشگران یکی از معتبرترین موسسههای بزرگداده (big data) با بررسیهای اخیر خود به این نتیجه رسیده بودند که بیش از یک سال است که تمام موزیکهای خلق شده، کتابهای ادبی، طرحهای معماری، هنرهای دستی، ترسیمی، نمایشی و هر نوع دیگری از هنر که بتوان تصور کرد، صرفا ترکیبی از آفریدههای پیشین هستند. هرچند به دلیل تعداد بسیار بالای آثار تولید شده، تشخیص اینکه هر بخش از اثر مورد نظر را چه کسی، کی و کجا پیشتر خلق کرده در عمل کار بسیار دشواری شده است. فهرست بلندبالایی به عنوان مثالهایی از این تکرارها در وبسایت موسسه منتشر شد که آثار مهمی چون برندگان سال گذشتهی جایزهی پولیتزر و نخل طلای کن هم در میانشان به چشم میخورد. یاس و سرخوردگی عمیقی که در جوامع هنری سراسر جهان فراگیر شد نیازی به توضیح ندارد. تمام دستوپازدنها و حتی استفادهی هنرمندان از مواد مخدر و توهمزای قویتر برای ساخت آثاری فاخر و جدید هم بیفایده بود.
اما همزمان، رقابت گستردهای میان شرکتهای استارتآپ شکل گرفت تا بتوانند به بهترین شکل از این حجم بالای داده استفاده کنند. برای دانشآموختگان علوم، بازار کار بالقوهی بسیار بزرگی ایجاد شده بود. خیلی زود نرمافزارهایی پدید آمد که با مشتریها سر و کله میزدند، کار قبول میکردند، در مورد قیمت چانه میزدند و چند ساعت بعد، کار مورد نظر مشتری را تحویل میدادند. مدت زیادی نگذشت که با کمک الگوریتمهای هوش مصنوعی، این نرمافزارها عرصه را بر هنرمندان تنگ کرده و بر تعداد بیخانمانهای جهان افزودند. روز گذشته هم پیشرفتهترین دستگاه رونمایی شد و به گمان عدهای میخ آخر را بر تابوت عوامل مذکور فرود آورد. این دستگاه که شبیه یک کلاه محافظ بر روی سر قرار میگیرد، با تصویربرداری از فعالیت مغز هنگامی که در معرض هنر قرار گرفته، قابلیت پردازش لذتِ برده شده را دارد. کافی است دوباره به سراغ موزیکهای مورد علاقهتان، فیلمهای دلخواه، عکسها یا کتابهای محبوبتان رفته، محظوظ و سرخوش شوید. پس از مدتی سلیقهتان دستش آمده و قادر است آثاری از همان جنس برایتان خلق کند. البته کار هنوز تمام نشده است. ماهها طول خواهد کشید تا موفقیت این دستگاه اثبات شود و البته خبر مهمی هم اخیرا نقل محافل شده که روزنهی امید هنرمندان است. چندی پیش تعدادی از این نرمافزارهای هنرساز با چهرههای کول مجازی در کافهای مجازی دور هم جمع شدهاند، سیگار مجازی کشیده و در حالی که بعضیهاشان قصد داشتند مخ بعضیهای دیگر را برای همخوابگی مجازی بزنند، در مورد وظیفه و کارکرد هنر به بحث و تبادل نظر پرداختهاند.
نوشته شده در لودگی و بیخاصیتی, داستان | 2 Comments »
سال اول دبیرستان، نماز و روزهام شاید تحت تاثیر دوستان نزدیک آن دورهام، خانوادهی مادری، رسانهها و کلاسهای دینی مدرسه و کمی هم طغیان علیه پدر، کمابیش برقرار بود. سال دوم تردیدها اوج گرفت و بعد هم در سال سوم بود به گمانم که ماجرا مختومه اعلام شد. اگر در قبلیها حافظهام خطا میکند، دورهی پیشدانشگاهی را خوب به خاطر دارم که خیلی از همکلاسیها جهت بده بستان با خدا من باب کنکور پیش رو، طاعات و عباداتشان محکمتر از پیش ادامه داشت و من و باقی روزهخواران نگاه ازبالابهپایین عاقلاندرسفیهطور بهشان میانداختیم و بستههای پچپچ و کلاب را در زنگ ناهار و نماز باز میکردیم و دو لپی میلمباندیم، یک بسته سنایچ یا شیر کاکائو هم رویاش جهت شستشو.
خدا هنوز بود، البته نه با تعریف دینی آن. درگیری اولیه با بود و نبود خدا برای من در اواخر سال اول دانشگاه آغاز شد. از جزییات که بگذریم، به این نتیجه رسیدم که برای هضم ماجرا به اندازهی کافی قوی نیستم و جرات ندارم. امکان وجود جهان بی خدا را نمیتوانستم بپذیرم و برایم بیش از اندازه ثقیل میآمد. تصمیم گرفتم ماجرا را فعلا بیسروصدا زیر فرش مخفی کنم. چند سال بعد را در فرار از هر گونه مواجهه سپری کردم. یکی از کسانی که آن روزها سعی کرد کمکم کند چکش بر میخی بود از طنازان همین وبلاگستان. ده سالی بزرگتر از من بود و پیشبینی کرد که توان فرار از این مواجهه را نخواهم داشت و روزی به سر و کلهی هم خواهیم زد و هرچه هم که دیرتر، خونینتر. البته که من زیر بار نرفتم و قایمباشکبازی را چند سالی ادامه دادم، «ایشالله که گربهس».
و خب بیست و پنج سالگی بود و مهاجرت و وقت آزاد و تنهایی و یک پیشبینی درست. مواجههی مذکور برای من با بیانگیزگی زیاد همراه شد و درجات خوبی از افسردگی و همان کلیشهی ظاهر شدن یک «که چی» کلهگنده در ورای تمام فعالیتها. این وضعیت به مرور تا جایی پیش رفت که گاهی ساعتها میگذشت از بیدار شدنام ولی نمیتوانستم از تختخواب بلند شوم. انگار هیچ توانی نداری؛ همینطور در ذهنات میچرخی در دور باطل و زل میزنی به سقف و منتظر ظهور چند کالری ناقابل جهت مصرف در عضلاتات وقت میگذرانی. یا ناگهان میدانی که احتمال زنده ماندن آدم چهطور با ارتفاع پرش تغییر میکند. آنچنان زنده بودن برایت معنایش را از دست داده که به تلنگری بندی. از هیچ فعالیتی لذتی نمیبری. برداشتات از زندگی میشود یک رنج مدام در پسزمینه که گاهی با خوشی کوچکی به صفر نزدیک میشود ولی برآیندش همواره منفی است. تو هم خیلی منطقی به این سوال برمیخوری که چرا باید یک چیز منفی را ادامه داد. البته آدم هم جز در لحظاتی بسیار معدود، توان غلبه بر این خواهش نفس برای ادامهی حیات را ندارد. لحظهاش که بگذرد دیگر گذشته و تو محکومی به زندگی. از این دست توصیفات هدایتوار شیک که بگذریم، الان که با فاصله به ماجرا نگاه میکنم حال آن دورانام (که چند هفتهای طول کشید) برایام شاید به اندازهی شُمای احتمالی، عجیب و کمی دور از درک است. یعنی حس میکنم که باید میتوانستم خیلی راحتتر با قضیه کنار بیایم ولی نتوانستم. دقیقا نمیدانم چهطور از قعر خارج شدم ولی به گمانام صحبت با دوستانام نقش مهمی در آن داشت.
بعد از «چرا باید ادامهی حیات داد؟»، به «ادامهی حیات دادن اصولا فرقی با خودکشی ندارد» رسیدم. منظورم این بود که وقتی مرگ تو به یک پایان نقطهدار ختم میشود، دیگر فرقی نمیکند این نقطهی پایانی را چه روزی و کجا در انتهای زندگیات بگذاری چون تو بعدش دیگر نیستی که آن تفاوت برایت معنایی داشته باشد. مثل اینکه بگوییم اگر به دنیا نمیآمدیم خب چیزی را هم از دست نمیدادیم چون نبودیم که از دست بدهیم. یا مثل وقتی که یک عمل جراحی در پیش رو داری و میترسی از اینکه بعدش درد خواهی کشید، اگر مطمئن باشی که از زیر تیغ جراح زنده بیرون نخواهی آمد، دیگر ترسی از درد بعدش هم نخواهی داشت. الان برایم روشن است که این طرز فکر تا حدی از تربیت همراه با هدفگزاریهای پیاپی نشات میگرفت. قبول شدن در کنکور سمپاد راهنمایی و دبیرستان، کنکور کارشناسی و ارشد، پذیرش، ویزا، دکترا. همهی اینها من را آدمی بار آورده بود که همیشه به دنبال رسیدن به نقاط هدف بود و بدون آن نقاط، نمیتوانست دلیلی برای ادامهی کاری بیابد. یادم هست روزی را که به سولوژن عزیز همین حرفها را میزدم و او سعی داشت منطقی و به زبان علمی نشانام دهد که به جز لذت بردن از هدف نهایی، لذت بردن از مسیر هم ممکن است. و خب من آن چیزی که در موردش حرف میزد را نمیدیدم. البته احتمالا همین دست صحبتها بود که بعدتر در ناخودآگاهام اثر گذاشت. شاید یک سالی و حتی بیشتر، نگاهم به زندگی از همین نوع بیتفاوتی مرگ و زندگی بود؛ به قول آقای کاف «پوچگرایی عالمانه»! حاصل این بیتفاوتی، رقیق شدن شدید احساساتام بود. وقتی چیزی فرقی ندارد، دیگر رنجی نمیبری. اما از آن سو حس مثبت و منفی با هم تعطیل میشود چرا که حس را نمیشود دستچین کرد. این است که میبینی مدتها است کسی را دوست نداری مثلا؛ حتی کسانی را که فکر میکنی دوست داری!
شروع به تغییر را در پست دو-تا-قبل تا حدی نوشتم. سعی کردم موضوعاتی که موجب نارضایتیام از زندگی روزمره میشد را رفع کنم. حتی به گمان خودم این موضوعات خیلی دونتر از دغدغههای مثلا بزرگتر «وجودی» من بود. ورزش نصفهنیمهای هم کنارش شروع کردم و خب واقعا اثر داشت. بعد از چند ماه انگار طرز فکرم هم تغییر کرده بود. البته تغییرات به همینجا ختم نشد. یادم افتاد یک ویدیوی TED دیده بودم که در آن خانم Amy Cuddy در مورد اثر بدن بر ذهن صحبت میکرد. آنطور که تحقیقات و تجربیات آدمها نشان داده، ذهن و بدن به یکدیگر کوپل هستند. یعنی با تغییر یکی میشود دیگری را هم تغییر داد. مثلا اگر خودکاری بین دندانهایت بگذاری تا صورتات شکل خنده به خود بگیرد، کمکم حس شادی در تو به وجود میآید. سعی کردم این را در خودم امتحان کنم. برای اینکه خوشحال باشم، شروع کنم به انجام کارهایی که یک «من» خوشحال انجام میدهد یا وقتی کسی را میبینم مشغول انجامشان، حس میکنم آدم شادی است. مثل همان رفتینگ، windsurfing، کانو-کمپینگ و این آخری یعنی اسکایدایوینگ. و به نظرم واقعا این روش کار میکند. به مرور خوشحال میشوی، بعد دیگر خودت ذوق داری آن کارها را برای لذت بردن ازشان بیشتر هم انجام دهی. برای زمستان امسال قصد دارم اسنوبوردینگ را شروع کنم. وسایلش را گرفتهام و در کلوپ اسکی دانشگاه عضو شدهام. برای خودم جالب است که این روزها دوست دارم زودتر برف ببارد تا بتوانم این کار هیجانانگیز را امتحان کنم. حتی گاهی از کار کردن روی پروژهام لذتکی هم میبرم. لذت نبردن صرفا یک نشانه است از یک مشکل درونیتر. مشکل را که حل میکنی، با دنیایی از فعالیتهای لذتبخش و جذاب روبرو میشوی.
این روزها که رنج روزانهی خاصی ندارم، زندگی و خودکشی تفاوت قابل ملاحظهای با هم دارند برایم. به عقب که نگاه میکنم، افسرده بودن آن روزهایم برایم مثل روز روشن است. طرز فکری که احتمالا تعادل هورمونی بدن آدم را به هم میزند و این به هم خوردن تعادل خودش منجر به تشدید افکار منفی میشود و فرو رفتن بیشتر. الان دوست دارم از فرصت کمی که برایم مانده بیشترین استفاده را بکنم. بود و نبود خدا دیگر برایم مساله نیست. فرقی به حالم ندارد، انگار گذر کردهام از اینکه دغدغهام باشد اصلا. هدفی که برای خودم ساختهام (و ساخته شدناش خیلی آرام و ناخودآگاه رخ داد) این است که لذت را در زندگی اوپتیمم کنم. منظورم این است که لذت را حداکثر کنم تحت شرط حداقل آسیب به خودم و دیگران.
آن رندوم بودن اتفاقاتی که منجر به وجود جهان ما شده و روزی برایم غیرقابل هضم میرسید، این روزها برایم دوستداشتنی است. انگار بار بزرگی از دوش آدم برداشته میشود وقتی یاد میگیری همهی تصویر را با هم ببینی. خودت را در درازای این میلیاردها سالی که از انفجار بزرگ سپری شده و در طول وسعت کهکشانها که میبینی، همه چیز معنی دیگری پیدا میکند. اولویتهای زندگی برایات واضح میشود. میفهمی کدام چیزها و کارها در زندگی مهم هستند و کدامها نه. بودن تو و آگاهیات به این بودن، به یک راز شیرین و هیجانانگیز تبدیل میشود. دیگر با یک توضیح سادهی کودکانه نمیشود جهان را شرح داد، تو را توضیح داد. میبینی داری در جهانی زندگی میکنی که حتی نمیشود ثابت کرد واقعا وجود دارد. با خودم میگویم شاید اصلا همهی ما تصاویری هستیم در یک کنسول بازی بزرگتر، از نوع شخصیتهای بازی Sims مثلا. شاید نقطهای هستیم در یک دنیای بزرگتر. شاید کسی ما را واقعا ساخته. هزاران شاید و اما و اگر دیگر که ممکن است چندان محتمل هم نباشند ولی راهی هم برای تشخیص توزیع احتمالشان نیست. پس چرا اصلا دغدغه باشند. تا رنجی نیست، باید لذت برد و زندگی کرد.
نوشته شده در انسان و خدا | 8 Comments »
از ده کیلومتر شروع کردم. نه، بگذارید از پیشتر تعریف کنم. شش-هفت ماه پیش یک روز که از دانشگاه به خانه برگشتم، طبق معمول شروع کردم به بالا و پایین کردن فیسبوک. چند دقیقهای که گذشت، چیزی شبیه به یک فشار عصبی نصیبم شد از دسترسی به اطلاعاتی در این حد روزمره و جزیی از آدمهایی که سالها است ندیدهمشان؛ یا دیدهام و میبینم ولی کوچکترین علاقهای به دریافت کمترین اطلاعاتی در مورد زندگیشان ندارم. با اینکه پنهانشان کرده بودم ولی از سر بیکاری و فضولی بر روی فهرستهای هوشمند گوشهی صفحه کلیک نموده و رفع حاجت میکردم. یکییکی آدمها را حذف کردم. آنهایی که مدتها بود تماسی به هیچ وسیلهای باهاشان نداشتهام؛ آنهایی که اگر در شهر زندگیشان باشم، دلم مورمور نمیشود بخواهم باهاشان یک فنجان چای بنوشم و گپی بزنم؛ آنهایی که ظاهرا بودند ولی در عمل نبودند؛ آنهایی که از همین وبلاگ پیدایم کرده بودند و خیلیهاشان را حتی هیچوقت ندیده بودم؛ همه به تاریخ پیوستند. از چهارصد و خوردهای رسیدم به هشتاد نفر. هزار و چندصد نفر آدم گوگل پلاس اکانت مجازیام را هم یکجا کلکشان کنده شد.
بعد نشستم کمی فکر کردم به اینکه چه چیزهایی من آن-سر-دنیا-نشین را شکنجه میدهد. یعنی انصافا اصلا درست نیست آدم هرآنچه در ربع قرن اول زندگی اندوخته، بگذارد و برود پشت کرهی زمین، بعد هنوز حالش خوب نباشد. قبلترها که به این چیزها فکر میکردم، همیشه نتیجه میگرفتم که خب دیگر خیلی دیر شده و من تمام شدهام و قرار است باقی زندگیام در تباهی و حسرت و فلان سپری شود. ریشهی همهی بدبختیها یا به اسلام و ج. ا. بازمیگشت، یا خانواده و فامیل و مدرسه و دانشگاه و فرهنگ و نفت و از این قبیل. برای لحظهای انگار که به خودت بیایی که ای بابا، دو سالی میشود که داری سر خودت را کلاه میگذاری. همهی این عوامل حذف شده ولی تو هیچ تلاشی برای هیچ تغییری در خودت و زندگیات انجام ندادهای. سیلی ذهنی محکمی بود که خورد پس مغزم. تمام آن خود-آنالیزیها و نوشتنها، هیچ کمکی به چیزی نکرده بود.
فهرستی از چیزهایی که اعصابم را به هم میریخت فراهم کردم. از فرانسوی ندانستن و کمپولی و کمفعالیتی و بیحالی و فلان گرفته تا موو آن نکردن از ایران و دوست نداشتن احساسی کسی و زمستان سرد مونترال. کمی تدریس خصوصی کردم و پول بیشتری درآوردم. کلاس فرانسه که ثبت نام کردم، انگار دیگر فرانسوی بودن اینجا سوهان نبود برایم. با اینکه چیز زیادی هم بلد نبودم ولی همین تلاش ظاهرا تاثیر داشت. به ایران که رفتم، فهمیدم هنوز میتوانم دوست داشته باشم که خبر خوبی بود. مدتها بود فکر میکردم در اثر تجربیات ناموفق قبلی، کل ماجرا معنایش را برایم از دست داده.
چند ماهی است که اخبار ایران را دیگر پیگیری نمیکنم. لینک همهی سایتهای خبری ایرانی که هر روز چک میکردم را از بوکمارکام حذف کردم. اخبار جهان را هم تقریبا دنبال نمیکنم دیگر؛ زیادی تلخ و خشن و نفرتانگیز شده. سعی کردم خودم را در معرض کسشر قرار ندهم. موزیک، فیلم، کتاب، آدم و همهی چیزهای کسشر دیگر دنیا را در حد امکان از خودم دور کردم. تلاش کردم که خودم را درگیر عقاید آدمها نکنم، وقتی چند سالی است که برایم حل شدهاند. فعالیتها را برای خود آن فعالیتها انجام دهم، نه برای آدمهای همراهم. رفتینگ رفتم مثلا و الان هم به دنبال یک دیل خوب برای اسکایدایوینگ هستم. چسنالهکنندهها و غرغروها را پنهان کردم. ارتباطم را با آدمهایی که حالم را بد میکردند قطع کردم. موزیک غمگین گوش دادن را پایان دادم. سعی کردم به جای اینکه درگیر جایی که بدون تعارف از هر لحاظ جهان سوم محسوب میشود باشم، درگیر دستاوردهای کلیتر نسل بشری باشم. البته پیشرفت قابل توجهی در این زمینه نداشتهام، اما تمام نکتهی ماجرا همین تلاش است، نه رسیدن به مقصد. شاید اینها برای خیلیها عادی و بیاهمیت باشد ولی برای من تغییر محسوسی محسوب میشود.
دو هفتهای میشود شروع کردهام به هفتهای چند بار ورزش در جیم خیلی کوچک و کمامکانات ساختمان خودمان. با دویدن و درازنشست برای آبکردن شکم تازه برآمده شروع کردم و بعد شنا و دمبل و وزنه و کاردیو هم اضافه شد. برای خودم جالب است که آن دید «بدنسازی برای چاقالها است» نشات گرفته از حضور آن همه چاقال بدنسازی رفتهی ایران، این روزها کاملا در ذهنم مرده. این هم از اثرات زندگی در جامعهای است که ورزش برای آدمها یک رکن اساسی زندگی است. هیچ حس بدی از ورزش کردنم ندارم که هیچ، کمکم دارم از خستگی شیرین بعدش و ظاهر شدن علائم سطحی کوچکتر شدن دمبهی شکم لذت هم میبرم. اخیرا که یکی دو باری سعی کردم لایتس هجده دقیقهای آرکایوی که در صفحهی لستافام قراضهام صد و پنجاه و هشت بار اسکراب شده را یکی دو باری گوش کنم، بعد از چند دقیقه نتوانستم ادامه دهماش. برایم بیش از اندازه سیاه و تاریک بود. به جایش شروع کردهام موزیک پیانوی مدرن گوش میکنم. بیشتر از همین پستکلاسیکهای مینیمال فیلیپگلاسطور، داستین اوهالوران، فابریزیو پترلینی، لودویکو اینادی و امثالهم. تصمیم دارم برای زمستان خاکستری سرد و طولانی امسال، یکی-دو ورزش زمستانی را شروع کنم. ببینم تاثیری در چیزی دارد یا نه.
سه ماه پیش که دوچرخهی بهتری خریدم، شروع کردم به دوچرخهسواری، شبها و آخر هفتهها. از ده کیلومتر شروع کردم. امروز برای اولین بار در این سه ماه دوچرخهسواری، حدود صد و ده کیلومتر رکاب زدم با چند تا از دوستانم. چیزی که پیشتر تصورش را هم نمیتوانستم بکنم. لابلای دوچرخهسواریهای اخیرم حس غریب شیرینی هم یافتهام. از یک نقطهای به بعد که خستگی عضلات پشت ساق پا آدم را فرا میگیرد، زیر آفتاب ملایم آخر تابستان این حوالی، وقتی قطرات ریز عرق بیرون زده از منافذ پوست دست گرم کمی برنزه شدهات با کرم ضدآفتاب درهم ریخته، سرشانهها، زانو و گردنت کمی به تقتق افتاده، کنار رودخانهای پرآب، یا لابلای مزارع سویا و سبزی رقصان در نسیم ملایم بعدازظهر و ذرتهایی که نوک ساقهشان قهوهای شده و از کنارشان که میگذری، خطوط زیبای براق قهوهای و سبز چشمات را میگیرد، تراکتورهای مشغول شخمزنی و گاوهای مزارع دامداری که بوی مدفوعشان گاهی لابلای عطر گیاهان پیچیده ولی دیگر مهوع نیست، صدای پسزمینهی جیرجیرکهای پنهان در بیشهها، کلبههای کوچک میان زمینهای کشاورزی که آدم را میبرد به تصوری که از کتابهای کلاسیک ادبیات امریکا داشته، برای دقایقی حس میکنی خودت هم جزیی از این هارمونی بزرگ طبیعت هستی. انگار فرکانس رکابزدنت با فرکانس چیزی در این هیاهوی آرام و دوستداشتنی رزونانس کرده و جریان خون در بدنت، زیر پوست گرمات که شاید نقش رسانهی بین تو و غیر تو را به عهده دارد، با سرعت نسیم روی درختان افرا و سیب و سرعت جریان آب در رودخانه همآهنگ میشود و تو هم جریان مییابی. انگار همه چیز درست است. و زمانی که بالاخره به خانه میرسی، خسته و زوار در رفته ولی سرشار از حس خوب، وان حمام را از آب داغ پر میکنی و آرام دراز میکشی و عضلاتت را منبسط میکنی، برای لحظاتی حس میکنی که شاید آن چیزی که همیشه به نظرت کم بود، همین باشد، همین لحظهی تو. و خب، آدم دوست دارد این حس جدید و دوستداشتنی را با همه شریک شود. بگذریم.
هنوز خیلی زود است برای نتیجهگیری خاصی، اما این را میدانم که سه ماه اخیر حالم از همهی سه ماههای مشابه سالهای قبل بهتر بوده. شاید خیلی زود با سرد شدن هوا یا عادت به این لذتهای مذکور، اوضاع مثل قبل شود، نمیدانم. اینها را نوشتم در راستای پاسخ به چند نفری که پرسیده بودند چرا نمینویسی و همان حرف معروفی که وبلاگنویسی که زیاد مینویسد حالش خوب نیست؛ لابد وبلاگنویسی که کم مینویسد هم حالش خوب است. از دید کسی که از درجاتی از افسردگی (حداقل موقت) گریخته و البته به زعم اطرافیاناش آدم کمهوشی هم نیست، تجربهی تغییر را برای شما هم بازگو کردم، شاید به کار آن عدهایتان که از ایران خارجید یا در حال خارج شدنید بیایید. کمکی باشد برای گریز از آن همه نفرت و بیانگیزگی تزریق شده در طول سالها. یا حتی برای شمایی که در ایران هستید و تمام آزادیها و نیازهاتان تا کف هرم مازلو ازتان سلب شده و در تکاپوی تصمیمگیریاید. بیش از این جوگیر نمیشوم، والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته.
نوشته شده در نصیحت, تفریحات سالم, حواس پنجگانه, داستانهای آموزنده, عرفان و ژانگولر | 15 Comments »
همین چیزی که اسماش را انقلاب اطلاعات میگذارند باعث شده که آدم بدون اینکه واقعا خودش حتی ابراز علاقهای کرده باشد، به حجم زیادی از اطلاعات دسترسی پیدا کند. خیلی از اوقات هم اطلاعاتی که به دست آدم میرسد، تنها عوارض ظاهری و مشهود بیماری پنهان و ویرانگری است، بدون اینکه کسی در رسانهای در مورد اصل بیماری صحبتی کند. و این خب مثل بسیاری از چیزهای دیگر دنیا اصلا عادلانه نیست. اینکه درصد قابل توجهی از صبحها، روزت را با خبر جنگ و خونریزی شروع کنی، به گمانام کمی بیش از توان تحمل متوسط آدمها است. مثل اینکه پدربزرگ و مادربزرگهامان هر روز با دیدن تصاویری از کورههای آدمسوزی نازیها در کنار مالیدن کره و مربای بهارنارنج بر روی تکه نان سوخاری تنور دوم، نگاههای محبتآمیز نثار هم کنند. این سالها آنقدر که دسترسی به اطلاعات آسانتر شده، توان تکتک آدمها برای تغییر شرایط جایی که هزاران کیلومتر دورتر است، افزایش نیافته. نهایت کاری که میکنیم عبارت است از دو-سه ابراز تنفر و سه-چهار امضای صفحهای مجازی (که حتی وجود فیزیکی ندارد) در محکومیت یا حمایت از فلان موجود در فلانجا، و چند تایی دوستداشتن و ابراز نظر رانندهتاکسیوار از نوع پیکان گوجهای مدل آخر پنجاه و سه، نهایتا اول پنجاه و چهار. نتیجه؟ هیچی. کمی نفرتگاه خودمان را میپرورانیم تا مثل باقی عضلات بدنمان که زیر دمبل زدنها و شناهای سوئدی عضلهساز و دستگاههای طویلکنندهی آلتهای مردانه و صفحات پنج اینچی تلفنهای همراه هوشمندمان و لابلای خیلی چیزهای دیگر دنیا که روز به روز دارند بزرگتر میشوند، آن هم رشد قابل توجهی کند. این است که آدم با خود میگوید شاید گاهی اوقات هم خوب باشد که کلهی مبارکاش را فرو کند در برف؛ یا حتی ناخواسته لمس شود نسبت به تمام این همه خشونت و غم؛ یا مثلا فلکهی ورود اطلاعات را ببندد. منصفانه هم که نگاه کنیم، از یک آدم غریبه در آن سر دنیا انتظار بیشتری هم نمیرود. شاید یک روزی به جای بمب و خمپاره، اخبار تمام شبکهها هواپیماهایی را نشان دهند که موسیقی و گل و عطر بهارنارنج از مخازن خود میپاشند روی سر مردمی دورتر. ما هم آرام سرمان را از برف در بیاوریم و شروع کنیم به حسرت خوردن؛ تازه اول بدبختی.
نوشته شده در هیچی | 1 Comment »
چند قدمی از مکتب دوری جسته بودم و سرخوش در هوای دلپذیر بهاری به سوی یکی از دکانهای همهچیزفروشی سیر میکردم تا برای خر تازهخریداریشدهام دهانبندی مرغوب تدارک بینم. خر پیشین را دو سال پیش ابتیاع کرده بودم به مبلغ هشتاد و پنج چوق کانادا. سبز نهچندان خوشخط و خالی بود مسن با زنگزدگیهای فراوان. اندازهاش قدری مهیب بود برایم و چنانچه در اثر سهلانگاری از زین به پایین سقوط میکردم، بلاشک به واسطهی میلهی افقی اتصالدهندهی زین و فرمان، مقطوعالنسل میگشتم. به همین دلیل، حیوان بیزبان از سوی برخی رفقای بنده، خر لحافدوزی خوانده میشد. البته چرخاش میچرخید بیمنت و ظاهر مشوشاش خردزدی را جذب عشوههای نخراشیده و برهنهاش نمیساخت که مونتریال من باب کثرت سارقین خر، زبانزد عام و خاص است. این بود که دهانبندی که برایش تدارک دیده بودم، بیمایهترینِ موجود در دکان بود؛ پولاد تیرهی یو-شکل دوازده چوقی منقش به یک «سوپر سایکل» سفید حک شده بر روی عضو دیگرش.
چند ماهی نگذشته بود که بادش در رفت و هرچقدر هم رفع پنچری کردم، سازگار نیفتاد. درز و خار مشهودی بر روی اندام حرکتیاش نمییافتم اما هر بار که رفع کسالت میشد، ساعت به نیم نرسیده، چلاقی وامانده از سر گرفته میشد و بندهی حقیر را موجی از غم فرا میگرفت. دیری چموشی خر به همین منوال پایید و چاره نشد تا روزی نوک انگشت این حقیر، نایل به کشف برآمدگیای بر سطح آلومینیومی چرخ جلو گشت. چنان صاعقهای مهلک از چشمان بنده به بیرون پرتاب شد که با خطوط انتقال نیروی قریه تداخل یافت و چند ساعتی خلق را خاموشی حادث گشت. هر آنچه از علوم دقیقه و غریبه در توشه داشتم به کار گماردم و در قالب چسب زخمی بر روی فلز ناهمگون چرخ فرود آوردم. اندام حرکتی را مرهمی ساختم و باد درش دمیدم و عافیت بازگشت. دو سالی در قریه و حومه سواریام داد و سیاحت کردم تا همین اواخر که عزم سفر داشتم و مصمم بودم منزل را نزد ابن سبیلی به اجاره بسپارم. آنچه از ساینس و مهندسی و حیلت آموخته بودم، رهنمونام گردید تا خر را پیش از آنکه زوار چسب در رود و بار دیگر چرخ جلویش سپوخته شود و عدم تعادل چرخ عقب هزینهساز، زیر سبیلی از سر باز نمایم. اعلانی در «شبکههایبههمپیوسته» تدارک دیدم که با دریافت هدیهای به مبلغ هفتاد چوق ناقابل، صاحبالاغ شوید. جوانی دیلاق و نگونبخت، اصالتا اهل ولایت آلبرتا، به دستبوس خدمت رسید و پس از براندازی جامع، تحفهای تقدیم نمود و خر را برد. لبخندی به پهنای صورت این حقیر نقش بست طوری که دندانهای عقل بالایم نمایان شد. خانه به اجاره رفت و بنده عازم سفر گشتم به سوی مشرق زمین.
در مشرق زمین بسیار بر من برفت و وقایعی غریب شاهد بودم و از امورات، هرآنچه شد کردم و دل در گروی یار به ودیعه نهادم و بازگشتم که تفصیلاش در این مقال نگنجد و خود محتاج بسط و شرحی جداگانه است. بار و بنه را از تنقلات، البسه، سبزیجات، شیرینیجات، بیسکویت رنگارنگ، ضماد و کتب نفیسه انباشتم و به فرنگ بازگشتم. از مال دنیا با خود مبلغکی آوردم و اندکی به آن هفتاد چوق کذایی افزودم و به دنبال خری نو، اعلانها را شخم زدم. لابلای صفحات، به اعلانی رسیدم از الاغی نحیف و کارنکرده، مشکی و دلبر به قیمت گزاف صد و چهل چوق. در نگاهی، از دل هر آنچه برایم باقی بود باختم و پیامکی به صاحبالاغ زدم که آیا حاضر است آن را به مبلغ صد و ده چوق واگذار نماید یا خیر که در نهایت بر روی صد و بیست «ستل» نمودم. دود سفیدی از ارسی بیرون دادم و مریدان تنگخوی مضطرب عربدهها زدند و پردهها دریدند.
جهت دستبوس که به حضور رسیدم، دوشیزهای به استقبال آمد. خانم والدهاش نشسته بر صندلی، مشغول دوخت و دوز، عرض ادبی کرد و عذر تقصیر بخواست. رخصت و طول ادبی نشان دادم. الاغ را از پشت دستگاه تصویرساز بیرون کشید و تشعشعی کلبه را نورانی ساخت. همچون رخشی دونده چشمها را به خود میدوخت و چه سرها که بریده دیدم. علت فروش را جویا شدم تا از صحت و سلامت الاغ اطمینان یابم. فرمودند که قصد عزیمت دارند. پرسیدم که به همین قریهی مجاور، بلاد آنتاریو؟ فرمودند که خیر، خاور میانه، مشرق زمین. سوری بودند و بستههای بسته و عزم هجرت داشتند. نگرانیهایم را من باب رزم و مخاطرات احتمالی ابراز کردم که فرمودند در ولایتشان امنیت برقرار است. لابد دستی هم در خلافت داشتند چرا که تنها چند روزی از تجدید بیعت امت با خلیفهی سوری میگذشت. کمی الاغ را برانداز نمودم تا نشان دهم که الاغشناس قهاری هستم و سرم کلاه نمیرود و البته نظر خاصی نداشتم که چه میکنم. کیسهای زر پرداختم و الاغ را به همراه یک تلنبهی مرغوب، پالانی اسمی و قفل زنجیری تخمی از نوع رمزی تحویل گرفتم. رمز قفل را فراموش کرده بودند که فردای آن روز در قالب یک پیامک محبتآمیز اعلام کردند که غلط هم بود البته و اینجانب با هوش سرشار خویش، بر اساس گزینههای اعلامی، رمز را در چند دقیقه کشف نمودم.
چند روزی سپری شد تا خویشتن خویش را تنگ آوردم و به فکر تدارک دهانبندی نو افتادم. چند قدمی از مکتب به سمت همهچیزفروشی دوری جسته بودم که بانویی میانسال، بیپیرایه با چشمانی بیفروغ، نیمخیز از سکویی سنگی با دو عصا در دست تقاضای کمک نمود. جامهای مندرس و پوسیتنی زار به تن داشت. زیر بغلش را گرفتم، برخاست و به راه افتادیم. هر دو پایش روی زمین از پهلو کشیده میشد و به پیش میرفت. امر کردند که کمی شلتر بگیرمشان چرا که این بندهی ریقو بسیار قدرتمند هستم و دردشان میآید. طلب مغفرت نمودم و عذر بدتر از گناه آوردم که مجرب نیستم در این زمینه. فرمود که مدیدی است اینجا جلوس کرده ولی با بیمهری عابرین مواجه شده. خلق طوری به او نظر میکنند گویی به تکهای عفونت چرکین مینگرند. ابروی ضخیماش را در هم کشید و با لحنی که گویی فلاکت را در آغوش میکشید، افزود که دکترای جامعهشناسی میخواند؛ خدمات حملونقلاش برای امروز ملغی شده و اینجا وقتی چنین اتفاقی بیفتد، حمال جایگزین برای آدم نمیفرستند. درست متوجه نشدم منظورش چیست ولی حدس زدم لابد مرکزی برای خدمترسانی به معلولین هست که از این قبیل سرویسها ارائه میکند.
پرسیدم اهل کجا است و پاسخ داد غرب وحشی، همین قریه، ولی خانوادهاش ساکن قبرس هستند. و افزود بسیار متاسف و شرمنده است که همولایتیهایی چنین بیمسئولیت و بیفرهنگ دارد و ای کاش در این دوران وانفسا، همهی آدمها مثل من بودند. به من تیتاپ داده بودند. پرسید که من اهل کجایم، گفتم آریاییام و اهل تهران و هر لحظه منتظر بودم که برگهی آزمایش خون را در تایید اصالتام بزنم به صورتش. ادامه داد که استادش ایرانی است و چند روز قبل با تشویش شدید خاطر، در مورد امنیت و سلامت خانوادهاش ابراز نگرانی کرده است. فعال سیاسی بوده و هماکنون حکومت، خانداناش را تهدید به آزار کرده. عارض شدم که البته این رویدادها بسیار طبیعی است در مشرق زمین ما. با سرعت سه قدم در دقیقه، کمی به پیش رفتیم تا ابراز خستگی نمود و بر سکویی مشابه جلوس فرمود. سپس جویا شد که آیا توان جذب اتولی دربست برایش دارم یا خیر؟ ساکن محلهی «ویل سنلوران» بود در سه فرسخی آنجا و اتول دربست حداقل چهل-پنجاه چوقی آب میخورد برایم. گفت که پول همراه ندارد و بعدتر بلاشک پس خواهدم داد. عارض شدم که اگر فرصت بدهند، تماسی با دوستی صاحباتول برقرار نمایم جهت ارائهی سواری. فرمودند که خیر. عارض شدم که بنده گمان میکنم که مامورین نظمیه مایل باشند او را به منزل رهنمون کنند که از کوره در برفت و چشمان تاتاریاش را به غره انداخت و با سرعت دهها قدم در دقیقه، مهلکه را ترک گفت. کمی که دور شد، عصاهایش را بر زمین انداخت که به دو مار زهرآگین تبدیل شدند و در هم تنیدند و سوی من آمدند. به ناگهان به اهریمنی پتیاره مبدل گشت و خندههای شیطانی سر داد. گرز گرانام را از پهلو بیرون کشیدم و به ضرب دستی، سرهای دو مار را متلاشی کردم و تیر آغشته به زهر مارهایش را در کمان نهادم و سمتاش راندم. تیر بر میان دو چشماش نشست، لبخندش ماسید و نعرهای زد و بر زمین افتاد. این بخش را در خیال دیدم البته. معذرتی خواستم از اینکه نمیتوانم کمکی کنم و رفتم.
اندکی پیش رفته بودم و در سکوتی مرگبار غلت میزدم که صدایی از پشت سر فرایم خواند. مرد جوانی گفت که شما نباید از اینکه به آن بانو کمک ننمودید، احساس شرم و ناراحتی کنید. ظاهرا از آن سمت معبر شاهد ماجرا بوده است. پرسیدم که آیا خون آریایی در رگ دارد؟ چرا که من شامهام در آریاییشناسی نسبتا قوی است یا ما همه تابلو هستیم. به زبان قند و شکر ادامه داد که این زن شغلاش همین است. چند ماهی میشود که در همین «مکان و زمان» بساط میکند و اصلا دلیل اینکه او از این سمت معبر عبور نمیکند، وجود همین زن است. او را هم یک بار گیر آورده و تا پای دستگاه پولساز برده تا هزینهی اتول دربست را بستاند. یک بار دیگر هم دختری، آن هم آریایی، در حال اغفال دیده و نجات داده و اگر من هم قصد کمک میکردم، مرا رهایی میبخشیده و من متوجه شدم آریاییها در غربت هوای هم را دارند، اگرچه تابلو هستند. پاسخ دادم که من مسیرم این سمت نیست و رفت و آمد چندانی ندارم و زن را پیشتر ندیده بودم ولی آنجا که پیشنهادهای کمکام را قبول نکرد، گمان بردم که با شیادی طرف هستم که از سلیمانیه تا پنجاب، مراد همهی مریدان است و چرچیل نزدش تلمذ میکرده. به هر حال انواع این حیلتسازیها را در مشرق خودمان دیدهایم. بادی به غبغب انداختم و به افقهای دور خیره شدم. از مرد تشکر کردم و خداحافظی کردیم.
به همهچیزفروشی رفتم و یک دهانبند یو-شکل مرغوبتر منقش به نشان «کریپتونیت» ابتیاع نمودم به مبلغ سی چوق، علاوه بر مالیات پانزده درصدی. دهانبند را چند باری استعمال الاغ نمودم و با خاطری استوار وی را نزد خلایق سپردم و به سایر امورات پرداختم اما دهانبند خیلی زود از کار افتاد. باری دیگر به همهچیزفروشی سر زدم جهت تعویض. اتفاقا دهانبند را به حراج گذاشته بودند. تعویضاش که کردم، هفت چوق حراج را هم به من بازگرداندند چرا که با قیمت جدید حساب شد. به خانه که بازگشتم، سدر و کافور بر دست گذاشتم و آداب حلیةالمتقین به جای آوردم، نکند که در اثر تماس، بیماری پوستیای از زن شیاد بر دستان گهربارم نشسته باشد. سپس به استراحت نشستم و لختی به «مکان و زمان»های اشتباه اندیشیدم و چندی تخمهی جاپونی شکستم.
نوشته شده در داستانهای آموزنده, عرفان و ژانگولر | 6 Comments »
آدم واقعا دلش واسه مکانها تنگ نمیشه؛ واسه حسی که اونجاها با آدم یا آدمهای دیگه داشته تنگ میشه.
نوشته شده در غیبگوییهای دستول | 1 Comment »
– اجرت با امام حسین.
[از تکنیکهای رفع مسئولیت شخصی]
نوشته شده در نصیحت | Leave a Comment »
بچه که بودم فکر میکردم امام موسی کاظم جاسوس یهودیا بوده توی دوازده امام.
نوشته شده در عرفان و ژانگولر | Leave a Comment »
همهی آدمها حواسشون به خودشون هست، حتی اگه از بیرون اینطور به نظر نیاد.
نوشته شده در نصیحت | 1 Comment »
قبلنا هر از چندی سر و کلهی یکی از آشناها از اعماق تاریخ پیدا میشد و بعد از سلام و احوالپرسی و حیرت شخص مورد تماس واقع شده از این سراغگرفتهشدگی نابهنگام، کاشف به عمل میاومد که با پرداخت مبلغ ناچیزی، به سادگی میشه زیرمجموعهی طرف شد و بقیهی ماجرای شرکتهای هرمی. این اواخر هنوز همون تماسهای عجیب برقرارن ولی بعد از چند دقیقه طرف برمیگرده یه چیزی میگه قریب به این مضامین که «این خارج که میگن چهجور جاییه؟ من هم اگه بخوام بیام، چی کار باید بکنم؟». حالا بگذریم از اینکه طرف توی رشتهی دامداری دانشگاه آزاد فلان روستا با معدل 12 و خوردهای شیش ساله لیسانس گرفته. یه سالش رو هم واسه اینکه فاصلهی پارکینگ دانشگاه تا دانشکدهشون زیاد شده، مرخصی بوده و به جاش توی خیابونای تهران دور دور میکرده. تهش هم نظر کارشناسیش رو مبنی بر اینکه «درست تموم شد برنگردیا یه وقت، اینجا جای زندگی نیست» ارائه میکنه و مکالمه رو خاتمه میده. تو هم همینجوری میمونی که دنیا واقعا به کدوم سمت داره پیش میره.
نوشته شده در ایران و ایرانی | 1 Comment »
– با اجازه شر میکنم.
[سر چهارراه حق تقدمو رعایت کن، اجازه بخوره تو فرق سرت.]
نوشته شده در ایران و ایرانی | Leave a Comment »
با تمام غرغرها و ننهمنغریبمبازیهای اولیه، حس میکنم که اینجا مجموعا با آدمها هنوز راحتترم. دلیلش را هم درست نمیدانم. شاید من یا دیگرانی که باید آنجا بار زنده بودن را تنها به دوش بکشیم، ناخودآگاه دیوار دورمان را چند متری از خودمان دورتر میکنیم. روی تجربهی زندگی چندهفتهای نمیشود قاعدهی کلی یافت ولی صرفا خواستم بگویم هنوز هم آدمهای دوستداشتنی، مهربان و صمیمی زیادی در اینجا پیدا میشوند. خیلی از اوقات یادم میرود که بدون این آدمها حس شادی و رضایتی در کار نخواهد بود یا حداقل خیلی دستنیافتنیتر خواهد شد.
نوشته شده در هیچی | 2 Comments »
اولین چیزی که توی تهران فهمیدهم این بود که به این شهر حس چندانی ندارم. دیگه برام مثل خونه نیست، انگار مهمونم اینجا. دومین چیز بود البته. اولیش این بود که متوجه شدم عضلات پاهام واسه استفاده از توالت ایرانی ضعیف شده.
نوشته شده در هیچی | 2 Comments »
پیامنامهی کانون را در ایمیلم باز کردم تا نگاهی به آن بیندازم. اولین جملهاش این بود: «پروفسور فضلالله رضا، رئیس اسبق دانشگاه تهران که خود دانشآموختهی دورهی اول دانشکدهی فنی میباشند، به مناسبت تقارن سال جدید با هشتادمین سال تاسیس دانشگاه تهران، پیامی خطاب به همهی جوانان دانشگاهی در ایران ارسال کردند…» و یادم میآید که انگار همین دیروز بود وقتی برای اولین بار واردش شدم و چند ماه بعد هم در جشن هفتاد سالگیاش حضور داشتم. اما واقعا ده سال گذشته از تمام آن روزهای حتی نهچندان خوش که در خاطرم خوش مانده. بچهتر که بودم، این سن و سال برایم خیلی دور بود. مرد بیست و هشت ساله میشد هممعنی «آدم بزرگ»؛ زن و بچه دارد و کار میکند لابد. قرار بود دنیا را طور دیگری ببیند. الان که فقط چند ماهی تا بیست و هشت سالگیم مانده، خودم را اصلا شبیه به تصور آن روزهایم نمیبینم. حتی در مسیر آن شدن هم قدم برنمیدارم. بیربط بیربطم.
نوشته شده در حقایق تلخ | 1 Comment »
اصلا از همان اول صبح که بیرون زده بود از خانه، مولکولها انگار با او سر ناسازگاری داشتند. ابتدا شتک آب جمع شده در چالهای که چرخهای یک بنز قدیمی به پروازش درآورده بود، روی لباسهاش پاشید. کمی بعدتر در شرکت، ذرات مدفوع در اطراف محل تخلیه به بدنش چسبیدند و نیم ساعتی طول کشید تا از شرشان رها شد. سر میز ناهار، تمام مولکولهای موجود در ماست دست به یکی کردند که از قاشق فرار کنند. عصر هم که در خانه، همهی مولکولهای هوای اتاقش در یک دسیسهی هوشمندانه به ناگهان در گوشهای جمع شدند. هرچقدر بالا و پایین پرید و با تکه دستمال روی پیشخان آشپزخانه سعی کرد از آنجا براندشان به میانهی اتاق، بیفایده بود. در راهروی خانه و بیرون از پنجره هم اثری از هوا نبود. چند دقیقه بیشتر دوام نیاورد. کسی دلیل آن همه لجاجت مولکولها را نفهمید؛ فقط از آن روز به بعد، همه از ترسشان هم که شده با مولکولها مهربانترند.
نوشته شده در داستانهای آموزنده | 1 Comment »
حس لحظهای که میفهمی خیلی بیشتر از آنچه فکرش را میکردی شبیه به پدرت از آب درآمدهای.
نوشته شده در حقایق تلخ | 9 Comments »
دو روزی میشد که پیاده به سمت دشمن در حرکت بود. لابلای تپهها، از میان رودخانهای نه چندان عمیق، در بیشهای کمپشت، و حالا هم از دشتی خشک راهش را به سمت جنوب ادامه داده بود. از چند ماه پیش که به عنوان نیروی داوطلب به ارتش پیوست، برای چنین روزی لحظهشماری میکرد. بعدها حتما در زمرهی قهرمانان جنگی به حساب میآمد و شاید مقبرهی یادبودی هم برایش میساختند. پدر و مادر نسبتا مسناش به او افتخار میکردند و مزایایی اگر در کار بود، آنها هم بیبهره نمیماندند. فکر میکرد خیلی بهتر از آن است که بازماندهها را با دهها سوال بیجواب و حسرت و عذاب وجدان تنها بگذارد.
وقتی که از دور خاکریز دشمن را دید، حسی از شادی و دلهره در تنش موج زد. کولهاش را بر زمین گذاشت، اسلحه را به روبرو نشانه گرفت و مسیرش را ادامه داد تا به تیررس دشمن رسید. سپس تیری به سمت خاکریز شلیک کرد. هر لحظه منتظر بود تا گلولهای به تناش بخورد و کارش را بسازد. عرق روی پیشانیاش را با آستین پاک کرد و جلوتر رفت. سربازی با دوربین چشمی در دست، سرش را از خاکریز بالا آورد و با دست او را فراخواند. تیر دیگری به سمت خاکریز شلیک کرد. سرباز دشمن، شاخهای گل رز در هوا تکان داد. چند تیر دیگر شلیک کرد طوری که کمی جلوتر از دشمن بر زمین نشست. سرباز با لباسهایی خاکی و لبخندی بر لب، از جایش برخاست و به سمت او آمد. مرد اسلحه را بر زمین انداخت و منتظر ماند.
سرباز که به او رسید، گل را به سمتاش دراز کرد. مرد با تردید گرفت. سرباز دستش را بر پشت کمر او گذاشت و تا پشت خاکریز همراهیاش کرد. صدای ضعیف پیانو از دستگاه پخش جیپی که شیشههای جلویش ترک برداشته بود، شنیده میشد. سرباز گفت چند ساعتی میشود که جنگ تمام شده است. بعد به تنها سرباز دیگری که نزدیک ماشین ایستاده بود، پیوست و دو تایی شروع کردند به تمرین رقص باله. مرد همانجا ایستاده خشکش زد.
نوشته شده در داستان | Leave a Comment »
امروز سر جلسهی گروهی توی دانشگاه نشسته بودیم، طبق معمول منتظر سوپروایزرمون که با حضورش مجلس رو صفا بده. همین که وارد شد، توی گوشیش یه عکس از پشت در یکی از دو اتاقک توالت طبقهمون نشون داد و پرسید «اینو میشناسید؟». در توالت بسته بود ولی از زیرش که سی-چهل سانتی با زمین فاصله داره، یه جفت کتونی سفید دیده میشد. بعد خودش جواب داد که این یارو واسه اینکه کار نکنه، هر روز میاد کلی توی توالت میشینه. چند نفر دیگه هم متوجه ماجرا شده بودن. جالب بود که یه ساعت قبل از این اتفاق، من رفتم مستراح ولی هر دو تا اتاقک پر بودهن. یه ربع بعد که برگشتم، یکی از اتاقکها خالی شده بود ولی مرد کتونی سفید هنوز نشسته بود توی اونیکی توالت. داخل که شدهم، بعد از چند لحظه یه تیکه دستمال توالت کند و احتمالا روی حفرهی مقعدش کشید و از جاش بلند شد. من از همین حرکتش میشناسمش. این یه دستمال رو هم واسه ردگمکنی میکشه قاعدتا وگرنه اونا که اهل عملن میدونن که با یه بار دستمال کشیدن چیزی واقعا پاک نمیشه. حتی با چند بار کشیدن هم جای بحث هست. این همونیه که پارسال یه پستی در موردش نوشته بودم اگه یادتون باشه. که شاید انقدر از کارش متنفره که ترجیح میده بشینه اون تو و به ان خودش فکر کنه. آیندهی احتمالی من. سوپروایزرم ردش رو زده بود گویا، میگفت واسه طبقهی ما نیست. از یه جای دیگه میاد. داشتم فکر میکردم این سری با همدم توالتهام سر صحبت رو باز کنم. ازش بپرسم چی شد که به اینجا رسید. اگه تو زمان به عقب برمیگشت چه چیزی رو عوض میکرد مثلا. بعد هم بهش بگم عمو یا تنوع کفشهات رو بیشتر کن یا تعداد طبقههایی که کاور میکنی رو افزایش بده. بیست-سی نفر اینجا دستت رو خوندهن، صدها نفر هم در جاهای مختلف دنیا دارن خبرش رو از این وبلاگ پیگیری میکنن. خوبیت نداره خلاصه.
نوشته شده در معضلات بشری, نصیحت, حقایق تلخ | Leave a Comment »
ناخنهای دست راست و چپتون رو با فاصلهی یه هفته از هم بگیرید تا هیچوقت دماغتون کیپ نباشه.
[سال نو و راهکارهای عملی]
نوشته شده در لودگی و بیخاصیتی | 2 Comments »
درست سه سال از شروع کار پردازنده و نزدیک شدن به پایان عمر مفیدش میگذشت. تصمیم بر آن شده بود که آن روز پردازندهی جایگزین نصب گردد، دادهها از دستگاه فعلی به دستگاه جدید منتقل و سپس کار از سر گرفته شود. مهندسین سختافزار نوید این را داده بودند که پردازندهی جدید توان محاسباتی بسیار بیشتری نسبت به مدل فعلی خواهد داشت.
سه سال پیش که پروژه آغاز شد و نتایج آزمایشهای اولیه بسیار امیدوارکننده از آب در آمد، کار بر روی ساخت هستههای بیشتر تسریع یافت. هزینهی تمام شده برای ساخت این نوع جدید پردازنده بسیار کمتر از ساخت ابر-کامپیوتری با توان محاسباتی مشابه بود. همه چیز آنچنان پیشرفته و سرّی بود که تیم محققین، سازندهها، برنامهنویسها و اپراتورها، تمام این مدت در قرنطینه نگهداری شده بودند.
ساعت پنج عصر، هزاران بسته به محل آورده شد که در هر کدام، آدمی بود با سری بزرگتر از یک آدم معمولی، اما بدنی بسیار نحیف. همهشان از لحظهی تولد در آزمایشگاه بیهوش شده بودند تا فرصت برقراری ارتباط با دنیای بیرون را نیابند. آدمها را در ردیفهای شانزدهتایی روی تختها خواباندند و دستگاهی بر روی سر هر یک قرار گرفت. پردازندهی قبلی که شامل دویست و پنجاه و شش نفر بود، بستهبندی شد و برای سوزاندن به کورهای در چند کیلومتری آنجا برده شد. کار دیگری هم نمیشد با آنها کرد، نه تنها مغزهاشان تقریبا غیرقابل استفاده شده بود، بلکه مهارتهای زندگی را هم نیاموخته بودند. تن نحیفشان هم تاب وزن سر سنگینشان را نداشت. به هر حال میمردند.
پردازنده راهاندازی شد. همه چیز به نظر درست میآمد. طبق برنامه، محاسبات برای چند هفتهی دیگر ادامه یافت. قرار بود در صورت صحت نتایج، پروژهی اصلی به زودی آغاز شود. میخواستند همهی کرهی زمین را مدل کنند؛ با آدمهاش و تصمیمهایی که میگیرند.
نوشته شده در داستان, عرفان و ژانگولر | 2 Comments »
یه نقطههایی هست توی زندگی که آدم قبل از اینکه بهشون برسه حتی امکان وجودشون رو هم نمیتونه تصور کنه. و صحبت کردن در موردشون با آدمهایی که تجربهش نکردهن هم کاملا بیفایدهس.
نوشته شده در معضلات بشری | 1 Comment »
تو اتاق نشسته بودم و داشتم سایتها رو بالا-پایین میکردم که یه جا دیدم نوشته توی ایران به نیم میلیون مرده یارانه دادهن. یعنی کسی به اندازهی پشکل ان نداده (*) که نیم ساعت وقت بذاره، یه کد ده خطی بنویسه و لیست مردهها رو از لیست یارانهبگیرها حذف کنه که نهصد میلیارد تومن خرج اضافه نتراشهن واسه دولت. بعد ما سی نفر نشستیم اینجا ده ساله فلان میکنیم تا دو زار انرژی کمتر مصرف بشه. به خودم میگم چند سال دیگه پیاچدیم رو بردارم برگردم ایران، توی اون خرتوخر بالاخره منم یه نونی درمیارم دیگه. از دور آدمها فکر میکنن «پرتی هیوج دیک»ه، ابهتی داره. حالا کی میفهمه که «پرمننتلی هد دمج»ه؟ آره آقا، این ان رو بگا (*)، کی حال داره این همه فکر کنه و زحمت بکشه. البته این فازم فقط چند لحظه طول کشید چون خیلی زود یادم افتاد چرا از ایران اومدهم بیرون. نمیدونم اینا رو چرا گفتم چون به بقیهی متن تقریبا ربطی نداره.
چند دیقه بعد دیدم سوپروایزرم یه ایمیل گروهی زده به عین سی نفرمون با این مضمون که آقا جون مادرتون غذاهای با بوی زیاد نیارین آشپزخونه، نمیشه رفت اون تو. نگه دارید همون خونه بخورید. داشتم تصورش میکردم که موهای نصفهنیمهش افشون شده، دستش رو گذاشته روی پیشونیش و عاجزانه داره میگه «سرم درد گرفت، بسه دیگه، حالمو به هم زدین آشغالا». بعد یهو زدم زیر خنده. هماتاقیم، همون سلمان فارسی، که اونم ایمیله رو دیده بود، فهمید غذائه کار منه. پرسید چی آوردی مگه؟ گفتم «قورمهسبزی». بعدش یه کم لودگی کردیم دو تایی. پارسال یه بار داشتم قورمهسبزی میخوردم، سوپروایزرم در آشپزخونه رو که وا کرد، گفت چه بوی بدی میاد. منم انقدر رو به دوربین سوت زدم تا رفت. امروزم یه قورمهسبزی مشتی برده بودم، تا مولکول آخرش رو هم فرو کردم تو حلقومم. شخصیتش ضد قورمهسبزیه اصلا بیلیاقت. بعید میدونم حتی به برابری حقوق قورمهسبزی و قیمه اعتقاد داشته باشه. تصمیم گرفتم از آرمانهام کوتاه نیام. هخامنشیها هم واسه خاطر کوتاه اومدن سر قورمهسبزی ورافتادن. انقدر قورمهسبزی میخورم و میگوزم تا بیفته کف اتاقش مثل سوسک دمپاییخورده، شاخکهاش رو تکون بده. «فتالیتی» آخرم هم اینه که یه شب برم روی تختش یه قابلمه قورمهسزی بذارم تا صبح که از خواب پا میشه و صحنه رو میبینه، بترکه. تهش رو هم با آهنگ پایانی پدرخوانده و عربدهی بیصدای استادم توی رختخوابش میبندم. خلیج فارس و دریای خزر نیست که آدم بگه جهنم، سگ خورد. قورمهسبزیه آقا، قورمهسبزی.
* ان دادن و این ان رو بگا، معادل فارسی برای:
to give a shit and fuck this shit
نوشته شده در داستانهای آموزنده | 1 Comment »
وقتی شعلهی اجاق گاز رو از زیاد همینجوری کم میکنی، به یه نقطهای میرسی که میتونی اونجا در قابلمه رو بذاری و با خیال راحت بری پی کارای دیگهت تا غذا آرومآروم جا بیفته. توی اون حرارت خاص، میزان بخاری که از غذا تولید میشه درست به اندازهی گنجایش تخلیهی بخار از سوراخ روی در قابلمهس. اینجوری بخار آب از درز حاشیهی در قابلمه سر نمیره و گاز کثیف نمیشه. اگه روی شعلهی بیشتری بذاری، مجبوری در قابلمه رو یه خورده کج کنی؛ اگه درجه کمتر باشه هم خیلی طول میکشه تا غذا بپزه. معمولا آدم از شعلهی زیاد شروع میکنه ولی کمکم یاد میگیره اینجوری خیلی زود میسوزه. همینجوری هی شعله رو کم میکنه تا به اون نقطهی تعادل برسه. حس میکنم مدتیه شعله رو خیلی کم کردهم.
نوشته شده در حقایق تلخ | Leave a Comment »
مهین خانم زن تقریبا جوانی بود که در خانه خیاطی میکرد. در واقع لباس مجلسی زنانه میدوخت فقط. مادر گاهی که مراسمی در پیش بود، میرفت به سراغش. سلام و علیکی داشتند در عالم همسایگی. آن موقعها چهل خانه از هر طرف که میرفتی، همسایه محسوب میشد. به گمانم یکی-دو کوچه بالاتر از ما مینشستند. من هنوز مدرسه که هیچ، آمادگی هم نمیرفتم. شاید پنج سالم بود مثلا. یک بار که چند روزی به مسافرت رفته بودیم، گویا خبرهایی شده بود. به خانه که رسیدیم، چند زن مقابل در خانهی یکی از همسایهها ایستاده بودند و پچپچ میکردند. ساکها را که داخل گذاشتیم، مادر رفت پیششان و به من گفت که نیایم. من از مقابل در خانهی خودمان نگاه میکردم. چند دقیقهای به صحبت گذشت تا مادر بالاخره بازگشت. پرسیدم «چی شده بود؟» و پاسخ داد «هیچی. همسایهها داشتن صحبت میکردن».
همهی اینها را فراموش کرده بودم تا چند هفتهی پیش. یک شب روی تخت میلولیدم و خوابم نمیبرد. نمیدانم چهطور شد که ذهنم ناخودآگاه رفت به آن سالها، یعنی بیست و دو-سه سال پیش. یادم افتاد که آن روزها محلهی ما به شبکهی آب تهران متصل نبود. آب را از یک تانکری به اسم «سنگر آب» میخریدیم که مخازن معمولا چهار هزار لیتری خانهها را از آب چاه پر میکرد. یکی-دو هفتهای کفاف دو خانوادهی کمجمعیت را میداد. مخازن را معمولا در بالای بام خانهها کار میگذاشتند تا آب با فشارکی از آنجا در خانه پخش شود. بعضیها که شاید مرفهتر بودند، پمپ آبی هم داشتند و لزومی نداشت مخزن را در خرپشته بگذارند. اینطوری زمستانها با مشکل یخزدن آب در لولهها مواجه نمیشدند. یادم افتاد آن روز در کوچه از دو همسایهی عابر شنیدم که کودکی در تانکر آن خانه غرق شده است. هفتهی پیش که با مادر تلفنی صحبت میکردم، تعجب کرد که همهی اینها یادم مانده است. گفت آن کودک، پسر سه سالهی مهین خانم بوده که مشغول بازی در حیاط همسایه، افتاده است داخل مخزنی که درش باز مانده و بعد هم در به رویش بسته شده. چند روز طول کشیده تا جنازه را در مخزن پیدا کردهاند. میگفت مهین خانم از آن روز شکسته شد.
نوشته شده در هیچی | 2 Comments »
از این میلیونها آوارهی سوری، بیش از یک میلیونشان کودکانی بیسرپناه و گرسنه هستند. با یک کارت اعتباری میتوانید مبلغی به کمیساریای عالی پناهندگی سازمان ملل برای پروژهی سوریه کمک کنید تا شما هم در این احتمالا بزرگترین fundraising تاریخ سهیم باشید.
نوشته شده در اقدام انساندوستانه | Leave a Comment »
چندین سال مبارزه، اعتصاب و تحصن آدمها بالاخره نتیجه داد و خدا قبول کرد که تاسیساتی روی زمین بسازد تا هر کس تمایلی به ادامهی حیات ندارد، در آنجا کاملا از بین برود. آدمها استدلالشان این بود که برای «بودن» مختار نبودهاند و بیمعنی است که در چنین شرایطی، بعدها مورد عذاب هم واقع شوند. تفاهمنامهای که هفتهی پیش از آن با حضور نمایندگانی از دو طرف به تصویب رسیده بود، علاوه بر ساخت فوری این «عدمگاه»ها، از تمام کسانی که تا پیش از آن اقدام به خودکشی کرده بودند نیز رفع گناه نموده و این نوید را میداد که اجازهی انتخاب «نیستی» به آنان نیز داده شود. در مقابل این تاسیسات، گاهی تا دهها کیلومتر صف تشکیل شده بود و جمعیت هیجانزده و شاد، چشم به راه رسیدن لحظهی موعود بودند. عدهی زیادی هم برای تماشای خدا که قرار بود آن روز جهت راهاندازی این تاسیسات به زمین بیاید، گرد هم آمده بودند. عینکهای مخصوص بین جمعیت توزیع شده بود چرا که میگفتند تماشای خدا با چشم غیرمسلح سبب نابینایی خواهد شد. عصر آن روز تاریخی، خدا آمد، عدهای از آدمها دیدندش و تعداد زیادی هم نیست شدند.
نوشته شده در انسان و خدا, داستان | 4 Comments »
روزی جمعی از کراکسه (*) به مردی آرمیده بر زمین یورش بردند تا او را طعمهی خویش سازند. چنان که نزد خسبنده حضور یافتند، مرد به ناگه سر ز بالین برداشت، گرز ستبری از پهلو بیرون کشید و سه تن از آنان را هدف ضربات سهمگیناش ساخت و قوت خانه فراهم آورد. چندی بعد، کرکس اعظم کز این ماجرا جان سالم به در برد، بر فراز بلندترین درخت صحرا به پرواز درآمد و صحابه را امر کرد که پیشیجستگان را فراخوانند و لختی تامل نمود تا متاخرین نیز ملحق شوند. شرح ماوقع بگفت و حاضرین را فرمود تا برای غایبین نیز این تمارض و نزول بلا بازگویند. آنگه فرصت مغتنم شمرد و با بال خویش، فرزندش کرکسک که آنک به لاشخورک مبدل گشت را لمس کرد و فرمود «هر آنکه من لاشخورش باشم، زین پس لاشخورک نیز لاشخورش است» و لایش را خورد. زان روز کراکسه چو اطمینان نیابند آنچه در مقابل دارند لاشهای بیجان است، وی را نزدیک نمیشوند و اینگونه اسباب سعادت دنیوی و اخروی را تمسک میجویند.
* تنی چند کرکس (مترجم)
نوشته شده در داستانهای آموزنده | 1 Comment »
من الاغی دیدم یونجه را میفهمید. یه کم روش کار کردم، رفت رییسجمهور شد.
نوشته شده در لودگی و بیخاصیتی | 2 Comments »
به نظرم بین دو ایدهی «تهدید رو به فرصت تبدیل کردن» و «اگه راهی برای فرار از تجاوز نبود، سعی کن ازش لذت ببری» اشتراکات قابل توجهی وجود داره.
نوشته شده در ایران و ایرانی | Leave a Comment »